سحر خلقت آدم نظری بر گِل شد / یک شعاع از نظر روح بر آن نازل شد
تا نسیمی ز بن ِ باغ پریان خوردش / از همان جا گـُل فتنه ز گِلش حاصل شد
تا حریقی ز می عشق بر او افزون شد / بین عقل و نظر گِل فُتنی فاصل شد
جرعه ای اشک روان با نظری قوس قزح / بنهادش بنهادند فسون باطل شد
قطره ای خون جگر، یک نفس آه دمان / برگرفتند و زدندش به جنون نائل شد
اندکی صبر و کمی شکوه بداند بدو / این همه جمع شد و جمله نامش دل شد
الاحقر،
میلاد
ما به ندرت به چيزی كه داريم مي انديشيم. اما همواره در انديشه آنچه نداريم هستيم.سلام وبلاگ خوبی داريد .....ممنون ميشم به من هم سری بزنيد نظرتون با تبادل لوگو چيه؟ منتظرتون هستم......يا حق
میلاد خودت ندادی که شعرتو بخونم.تو وبلاگ باید بخونم دیگه و همون طور که فکر میکردم معرکه بود.آقا ما که گفتیم زانوی ادب میساییم. نگفتیم آقا.
دل تنها و غریبم داره این گوشه می میره
اما حتی وقت مردن باز سراغتو می گیره