میرم از شهر فرشته های زشت

 

دلمو تو چمدونم میذارم ، گلدونای گلمو بر میدارم

برای ادامه ی این سرنوشت ، میرم از شهر فرشته های زشت

شهری که تو دود کینه ها گـُمه ، لب آدماش چه بی تبسمه

توی دست هر دقیقه خنجره ، غنچه ی ترانه اینجا پر پر ه

از غربتی به غربتی وقتشه که سفر کنم

وقتشه این آواره رو دوباره در به در کنم

وقتشه که جا بذارم خاطره های تلخمو

وقتشه از این جا برم ، وقتشه که خطر کنم

دنبال یه باغچه ی صمیمی ام ، دنبال اون حسّای قدیمی ام

حس بو کردن بارونِ بهار ، گم شدن تو عطر خاک بی قرار

برگای تقویمُ اونجا می شمارم ، گـُلامو تو خاکِ اون جا میکارم

خاکی که اگرچه خاک خونه نیست ، اما توش دغدغه ی زمونه نیست

از غربتی به غربتی وقتشه که سفر کنم

وقتشه این آواره رو دوباره در بدر کنم

وقتشه که جا بذارم خاطره های تلخمو

وقتشه از این جا برم ، وقتشه که خطر کنم

«یغما»

نظرات 3 + ارسال نظر
مجتبی دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:14 ب.ظ

اگر پیدا کردی منم خبر کن
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل میگذرد هموطنان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

فرهاد... سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:39 ق.ظ http://mirror.blogsky.com

سلام...
سفر کردی...بی خبر... دلم پیشت بود...به انتظارت خواهم نشست...انتظاری که آن را پایانی نیست...به امید پایان نمینشینم تا اگر آن را پایانی بود...از فرط شادی به نزد تو پر کشم...
وقتشه که سفر کنی؟...یکی دیگه رو در به در کنی؟...بی خبر نرو...چون نمی دونی درد بی خبری چه دردیه...نه میدونی...ببخشید...حالا که میدونی بی خبر نرو...اینو مامانی خدابیامرزم می گفت: سفر...آغازش دست خداست...پایانش هم با خداست...پس بنشین به انتظار روزی که اون برات در نظر گرفته...خدا بیامرزتش...خاطره هامو زنده کردی...حیف...حیف و صد حیف که نیست...ما همیشه وقتی متوجه میشیم چی داشتیم که اونو از دستش میدیم...اینقدر دوست داشتم الان زنده بود و کنارم بود...اونم فرشته ای بود که رفت پیش خدا...خدا تموم گناهاشو با یه بیماری صاف کرد و اونو برد پیش خودش...امیدوارم منو یادش نرفته باشه...من که همیشه ازش می خوام از خدا برامون خیر بخواد...و اسم تو رو هم میارم...اما...بازم حیف...حیف و صد حیف...بعضی ها چه روح بلندی دارن...و بعضی ها مثل من چه مغز پوکی...اگه ۵ سال پیش میفهمیدم چه گوهری کنارمه...الان حسرت نمی خوردم...حیف...حیف...قدر دور و بری هات رو بدون...

نازنین چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:02 ب.ظ

اگه لطف کنی مثل فرهاد پاسخ بدی ممنون می شم تو توی دانشگاه تهران درس می خونی ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد