ما در تالار آیینه ها زندگی می کنیم.

هیچ تا حالا به این فکر کردی که اگر تمام اطرافت از آیینه باشد، در این صورت هزاران تصویر از خودت به خودت باز می گردد، پس اگر یک خوبی کنی هزار نیکی به سویت می آید. و اگر یک بدی از  تو سر بزند و یک تاریکی در این باز تاب ها بوجود بیاید چه خواهد شد؟!!! پس همیشه به این فکر کنید که :

ما در تالار آیینه ها زندگی می کنیم.

 


 

بوی امتحانات می آید، یاد داستان قورباغه هایی افتادم که اولین پستم بعد از امتحانات میان ترم بود. حالا که به پشت سرم نگاه می اندازم می بینم که نصف سال تحصیلی به سادگی گذشت. درسته که می گویند فاصله یک حرف ساده است، ولی این فاصله خیلی ساده تر و راحت تر از گفتنش گذشت.


امروز یک کم استرس داشتم برای یک مسابقه ناچیز، همین جوری با خودم فکر کردم که ما ایرانی های بیچاره کل زندگی مان شده اضطراب. در یک دوران استرس مان کنکور است،جلوتر علاقه به رشته دانشگاهی، جلو تر پیدا کردن یک کار خوب با توجه به رشته دانشگاهی مان، باز جلوتر مشغله های زندگی و ... (مادر زن ها!!!)  در آخر سر هم لا اقل برای عده ای استرس مردن.(استعمال کلمه لااقل برای کسانی که ادعا های زیادی دارند.)

 


حامد

 


یک هفته ای بود که چیزی ننوشته بودم البته بی علت هم نبود چون دستگاهم ترکیده بود .اما در این یک هفته تصمیم گرفتم که از این به بعد گاهی اوقات در غالب بابا بزرگ ظاهر بشوم وشما را کمی نصیحت کنم تا شاید آدم شوید!



پیشنهاد میکنم که همه ی شما گل  های خرزهره ی باغ زندگی به سایت www.oloom.ir  سر بزنید .اندکی جالب است.

مرا نه سر نه سامان آفریدند             
                                                                      پریشانم پریشان آفریدند

پریشان خاطران رفتند در خاک 
                                                                      مرا از خاک ایشان آفریدند
 
                                                                                    بابا طاهر 
علی 

اتل متل یه هفته ...


یکی دو هفته از اون هفته شهدایی که براتون گفته بودن گذشت و کم کم نمایشگاه (پالایشگاه) شهدا رو هم دارن جمع می کنن همه چی تموم شد . چه قدر قشنگ بود و چه قدر هم زود گذشت مثل یه گل سرخ خوشبو که فقط دو سه روز می مونه و بعدش دیگه هیچی .
هفته پیش از کنار هر کسی که رد میشدی می شنیدی زیر لب می خونه : « این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست / این فصل را بسیار خواندم عاشقانه ست» . تو هر جمعی همچین که یه نفر غیبت می کرد یا کسی رو مسخره میکرد خیلی سریع همه دعواش میکردن و کلی آیه و حدیث می آوردن که نکن این کارا رو بده عیبه ... . چه به دونم همه به قول بچه ها عرفشون سیخ شده بود (=در صد معنویتشون بالا رفته بود) . 
اون آقای مسافر راست می گفت هممون «جو» گیر شده بودیم الان که فقط یکی دو هفته گذشته دیگه همه حتی آهنگ « این فصل را با من بخوان ... » رو هم یادشون رفته . قول میدم حتی اسم سخنرانها رو هم به زور یادتون مونده مثلا چندتاتون اسم همین آقای مسافر رو هنوز فراموش نکردین؟ 
آره ٬ همه تو «جو» بودیم و فقط احساسی برخورد کردیم . احساس آدم فراموش کاریه و همه چیز رو زود فراموش می کنه ولی منظورم این نیست که باید درش رو هم تخته کنیم ٬ نه خیر ٬ بلکه باید فکر کنیم و متوجه باشیم که چرا وقتی فیلم یه جانباز شیمیایی رو که تازه از خط مقدم برگردوندن رو می‌بینیم منقلب می شیم و بغض میکنیم ؟ باید بدونیم که چرا وقتی ابوالفضل سپهر برامون «اتل متل» می خونه گریه مون می گیره ؟ ( طرف حسابم اونهایی هستن که وقتی اسم «اتل متل»رو میشنون لا اقل چشماشون خیس بشه و بغض گلوشون رو بگیره اگه این جوری نیستی بدون خیلی اوضاعت داغ و نونه و باید یه فکر درست و حسابی بکنی ... ) باید به حرف های آقای مسافر گوش کنیم باید خیلی به این چیز ها فکر کرد . حرف های آقای مسافر رو تکرار  نمی کنم فقط این رو بگم نباید با همه چیز احساسی برخورد کرد . هر کسی می خواد ترک کنه (و بتونه آزاد بپره ) باید سعی کنه بفهمه . اگه فقط برای یه لحظه بفهمی اون وقته که دیگه سفرت تموم میشه .
 
از این هفته شهدا یه سوال بیشتر برای من نموند ولی فکر میکنم اگه بهش جواب بدم مقصدم رو پیدا کردم . شاید تا حالا این حرف ها رو از خودم شنیده باشین ولی گفتم این جا مفصل بگم که لااقل دو نفر دیگم بشنون .
همه وقتی میان از شهادت و شهدا بگن یه جایی تو حرف هاشون میگن که قبل از شهادت از آدم می پرسن « می خوای شهید بشی یا نه ؟ » و اگه یه لحظه تو جواب دادن به این سوال معطل کنی دیگه نمی برنت . اگه فیلم جلسه هفتگی دوره سه ای ها رو هم دیده باشین خود شهید علی بلورچی هم میگه :تو عملیات یه ندایی از من پرسید میخوای شهید بشی یا نه ؟ و من گفتم با شهید بشم یا یه جوری مجروح بشم که دوباره برگردم جبهه و خدمت کنم. بعد از اون هم همون جوری که خواسته بود مجروح شد و بعد تو راه همین خدمت شهید شد . من کاری به این ندارم که شهادت انتخابیه یا شانسی چون اون قدر برامون دلیل و مدرک آوردن که لااقل این برایه خودم اثبات شده که شهادت شانسی نیست .
سوال من اینه که چرا علی بلورچیی که دفتر چه تهذیب نفس داره اون همه عزمت و بزرگی داره چه به دونم ٬ اون همه از ما سر تره بار اول باید به اون ندا جواب نه بده ؟
اگه همین الان از شما بپرسن دوست داری شهید بشی یا نه کدومتون هست که بگه نه؟ با یه کم فکر خیلی تابلو است که باید بگیم آره مگه نه ؟
فرض کنید یه جمعی یه جا ایستادن و یه نفر که به اندازه پیغمبر قبولش دارن میاد یه دونه مین وسط جمع میگذاره رو زمین و میگه هر کی رو این مین بپره اون دنیا خدا بی چون و چرا میبرتش بهشت و رضایت پدر و مادر هم لازم  نیست . ( این مثال را دارم واسه ساده کردن مسئله میگم خواهشا گیر ندین ٬ فرض محال که محال نیست ) توی این جمع چند نفر هستن که نخواهند بپرند ؟ اگه طرف ایمان کامل هم نداشته باشه که خدا اون ور هست یا نه با یه استدلال ساده باید بپره چون برای اون بنده خدا دو حالت که بیشتر وجود نداره یا خدا هست یا نیست . اگه باشه که چه بهتر میپره رو مین و خیلی زود میره بهشت . اگه خدا هم نباشه چه قدر خوبه که نوع مرگش رو خودش تعیین کنه تا این که صبر کنه که یا سکته کنه یا سرطان بگیره یا تصادف کنه یا چه به دونم ایدز بگیره بمیره . ما که با هزار تا استدلال خدا رو برا خودمون اثبات کردیم پس چرا نباید بپریم رو مین؟
پس چرا علی بلورچی گفت نه ( یا تعلل کرد ) ؟ چرا اون استاد ادبیات دانشگاه (البته بعد از جنگ) وقتی بهش میگن قراره شهید بشی اون قدر مِن‌ومِن میکنه که دیگه شهیدش نمی‌کنن؟ 
اصلا چرا از ما نمی پرسن « می خواهید شهید بشید یا نه ؟ » ؟
ما که از روی تئوری ها مون همه باید بگیم آره چرا تو عمل این جوری میشه؟ به قول فردوسی‌پور
همه چیز رو کاغذ به نفع ما است و این رو نشون میده که اگه از ما بپرسن ما هم میگیم آره ولی در عمل نه ٬ چرا؟
 
این سوال رو از چند نفر از هم سن و سال هام که فکر میکردم بتونن جوابم رو بدن پرسیدم و انشاالله تو پست بعدی جواب های اون ها را هم می نویسم .

ببخشید اگه سرتون رو درد آوردم

ساقیا آمدن عید مبارک بادت/وان مواعید که کردی مرود از یادت
در شگفتم که درین مدت ایام فراق/که گرفتی ز حریفان دل و دل میدادت

احمد  

تکلیف

امشب شب یلدا ست و شب چله نشینی. یک مطلب همین امشب در مورد تاریخ مناسبت این شب خواندم، مطالب جالبی بود. ایرانیان معتقد بودند که این شب، شب شومی است و خورشید به مبارزه با تاریکی می رود و اگر از این نبرد پیروز بیرون بیاید،آدمیان می توانند یک سال دیگر در کنار خورشید زندگی کنند و اعتقاد دیگری که داشتند خورشید بعد از نبرد با آنها قهر میکند و آنها برای آشتی کردن با خورشید ، شب زنده داری می کنند و به شادی می پردازند و به خاطر قرمزی خورشید از میوه های قرمز استفاده میکنند.


تقریبا یک چند روزی از هفته شهدا گذشته، یک مطلبی همان موقع ذهنم را به خود مشغول کرد که فورا نوشتمش که سر فرصت پستش کنم.

روز آخر هفته شهدا بود، به نظر من اگر چیزی تکلیف شود، یک جایش حتما خواهد لنگید. یا درست و کامل انجام نمیشود ، یا با رغبت انجام نمیشود ، یا ... . همیشه به تکلیف معترض بودم، چرا که هنوز بر این باورم آنچه که تکلیف شود دیگر دوست ندارم ، دیگر کیف نمیدهد. البته می توانم با انجام دادنش به خود ببالم، اما توقع کار حسابی از خودم ندارم.

حالا 5 شنبه برای یک سری همینطور شده بود، یکی از دوستانمان از این وضعیت گله داشت و از عدم تطبیق حرف و عمل دیگران که خود مدعی خیلی از چیزها اند، حرف می زد. برای خود استدلال هایی داشت. مثل یک ظرف بود که تا خرخره از C4 پر شده بود و فقط یک تحریک احتیاج داشت تا یک کاری دست خودش بدهد.


حامد

درد

خیلی از آدمها (منظورم از خیلی 7،8 نفر نیست، منظورم خیلی از آدمها ست چون همین یک کلمه خیلی افراد  را زیر سوال می برد) همه چیز، همه مسائل، همه شادی ها و ناراحتی ها، همه عقده ها، همه بدبختی ها و گرفتاری ها و  ... را با هم قاطی می کنند و خیلی از چیزهایی که دم دستشان باشد را به هم ربط می دهند و بعد چی، چون زنجیری که از این مجهولات را که برای خود تراشیده اند روی دوششان سنگینی می کند، با هر که صدایش خفه تر باشد، تقسیم می کنند.گاهی اوقات در این  average گیری از نظر آنها دوست و دشمن هم حتی درک نمی کنند.خوب باید گفت که معرفت زیادی دارندکه دوستشان را بی نصیب نمیگذارند. باری اینکه در بین جامعه معرفت، خودخورد کنی های زیادی رخ میدهد، یکی از همین خیلی ها هم خودم. آدمی نیست که بجز سنگینی ام، سنگینی بار روی دوشم را تحمل نکرده باشد.



تا حدودی در دنیای دور و اطرافم (فعلا تمام دنیای من کلاس است و مدرسه، خانه ام است و راه خانه ام!!!) به این نتیجه رسیدم که جهان به سمت بی نظمی پیش می رود، فقط این اراجیف در آنتروپی و گاهی اوقات هم در آشوب که به پرواز پروانه از خدا بیخبر که به طوفانی که در آن طرف دنیا به پا شده است و ... ربط پیدا نمی کند، امروزه همه چیز دارد به سمت بی نظمی پیش می رود حالا یک بابایی را فرض کنید که اصرار دارد مخالف قانون طبیعت عمل کند و دم از نظم و ... در این بی نظمی و آشوب بزند، دلم به حالش می سوزد زبان نسل اکنون آن زبانی که 20 سال پیش باهاش حرف می زدند نیست، این زبان تاثیری محدود دارد، فردی می تواند دم از نظم زند که به زبانی با تاثیر نا محدود مسلط باشد.



حامد

دلا خوبان دل خونین پسندند 
                                           دلا خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر دین بی مشتری نیست
                                             گروهی اون و گروهی این پسندند
                                                                                       
                                                                                   باباطاهر
 حالا شما اون را می پسندید یا این را؟

بعضی ها به این که چرا مطلب هایم کوتاه است گیر میدن و فکر می کنند که مطلب باید بلند باشد در صورتی که یک مطلب کوتاه می تواند پربار تر از یک مطلب بلند باشد البته فکر نکنید که ادعا می کنم که مطلبم پربار است ولی این را گفتم تا بعضی ها بدانند که مطلب متری نیست
 

علی

فرستنده،گیرنده

 

از نظر من وقتی دو نفر با هم صحبت می کنند یک سو فرستنده به حساب می آید و یک سو گیرنده . یک جاهایی است که کمر آدم تا حدودی در درست رساندن پیامش خورد می شود.خوب یکی از دلایلش می تواند این باشد که با طرفش که گیرنده  است روی یک فرکانس و موج درست و حسابی تنظیم نشده باشد، البته خوب این کار در واقعیت بر عهده گیرنده است که خود را با فرستنده وفق دهد اما وقتی این فرستنده و گیرنده دو آدم باشند جریان فرق می کند در این زمان آنقدر فرستنده باید با Tuner خود بازی کند که یک فرکانس درست برای match شدن با طرفش پیدا کند.خوب تو همین کم و زیاد کردن این ماسماسک  برای پیدا کردن یک فرکانس خوب، یک جایی در چرخاندن آن زیاده روی می کنیم و یه جاهایی هم کم روی. خوب در این حین خدا می داند پیام ها چطوری به گیرنده که مخاطبش است رسیده شده باشد.مخصوصا که گیرنده فرد حساسی باشد و از نظر او چیزهای زیادی وجود داشته باشند که حتی یکبارش هم زیاد باشد. این مسئله درست نرسیدن پیام هنگامی به جاهای بحرانی تر خواهد رسید که noise و پارازیت هم از اطراف و محیط پیرامون به آن اضافه شود.

فکرش را بکنید که با تمام این توصیفات اگر دو نفر تا حدودی بحث شان شود ،آنوقت چه اتفاقی خواهد افتاد!!! دیگر فرستنده و گیرنده روی یک موج خاص نمیتوانند با هم یکی شوند، آگاهانه یا نا آگاهانه هم این تغییر میکند و هم آن.

 

سه شنبه سر یکی از کلاس های درس با معلمم سر یک قسمت از "استراتژی حل مسئله بحثم شد و از نظر من آن تیکه که به قول معروف باید در چرک نویس نوشته شود، دیگر لزومی به نوشتن دوباره ندارد که تصادفا و یا به اشتباه در بحث از آن قسمت به نام " بی خود "  نام بردم، یک لحظه متوجه تغییر حالت معلم شدم  و ... 

این ماجرا مثالی از عدم تنظیم درست فرستنده بود که یک سوء تفاهمی را در پیش داشت(اکر گیرنده شخص ادیبی باشد همین مشکلات و گرفتاری ها را هم دارد!!!).

 


یک خبر خیلی خوب شنیدم که یکی از آشنایان نزدیکم که دوره آمورشی سربازی خود را در بیرجند به سر می برد، به تهران اعزام شده است.این جاست که میگن، چه خوش (خر) شانس!!!

 


دیدم هیچ کس یادی از خواننده " آب زنید راه را " که چند شب پیش فوت کرده بود نکرد، گفتم من یادی کنم و بگویم که خدا رحمتش کند، چه اجرایی نو و متفاوت با دیگر مجریان در تلویزیون داشت. همه مجریان مسخره کانال 5 یک طرف، آقای علیقلی یک طرف. ولی چیزی که خیلی ناراحتم کرد شنیدن حرف هایی بود که پشت سر این بنده خدا زده شد.

 


سه روز تعطیلی هم مثل سه ماه تعطیلی گذشت و هیچ چیز عایدم نشد،  وای از دست این اراده!!!

 


قراره قالب وبلاگ عوض شود، بالاخره باید ما به روز باشیم!!!

 



حامد