برکه (۲)

برکه، حال نزدیک تر، و پشتش سبک تر می نمود. دیگر به پشت سر نگاه نمی کرد. نم برکه در هوا حس می شد. خنکای برکه وجودش را طراوتی دگرگون می بخشید. تنها چند قدم مانده بود ...

به کناره برکه رسید. به پشت سر نگاه کرد. انگار تنها یک قدم برای بازگشت لازم بود. جهان سرسبز و شاداب پشت سر، دل فریبانه صدایش می زد. در یک لحظه پای را در برکه فرو برد. آوای دنیای پشت سر خاموش شد. دوان به میان برکه زد.

سودای درونش گویی در لحظه ای خفت. سرش را از آب برون کرد. گویی نور از صورتش چکان بود، و نه آب. قدم زنان از برکه گذشت. برکه، گویی قطعه ای از خورشید بود، که در وادی ناکجا آباد برزخ گون بیابان، خنکای مطلوبی به وجود می آورد. به پشت سر نگاه کرد. طلایی برکه، درخشش سبزفام پشت سر، که از پس مه بالای برکه، چون سرایی متروک می نمود را محو می کرد. به پیش رو نگاه کرد. راهی دراز، در پس ن، دریاچه ای بود که نور خورشید را در چشم می انداخت.میل به ماندن، با نظر بر راه بی پایان، در دلش قوت گرفت. کمرش را سفت کرد و پای در راه نهاد ...

(پایان)