ای دوست...(۱.۲)

سلام...

- آقا این روزا خیلی سرم شلوغه کمتر پست می دم...

- بچه های دانشگاه جلوی ما سه دسته اند: برقی ها و مکانیکی ها به ما میگن دکتر و خوب حساب ویژه ای رو ما باز کردن اما نمی دونن که خبری نیست...عمرانی ها دو دسته اند...اونایی که با ما نیستن به ما میگن مهندس که خب این هم واسه اینه که فکر می کنن ما خیلی خرخونیم و از این چیزا...ولی اینا هم کور خوندن...اما دسته ی سوم که بروبچ عمران-آبفا هستن(بابا این آبفا رو یاد بگیرین کلی کلاس داره...یه جا بگی آب و فاضلاب کلی بهت می خندن ولی اگه بگی آبفا اونوقت تازه فکر می کنن یه چیزی حالیته)...بروبچ به ما میگن گوله(گلوله)...این اسم از کجا رو ما گذاشته شد داستان داره...قضیه از اونجا شروع شد که امتحان (بی)تربیت بدنی داشتیم...۱۰ دور دور زمین فوتسال...آقا ما کله مونو انداختیم پایینو بلا نسبت شما عینهو کانگورو دویدیم...وقتی تموم شد یهو چشام سیاهی رفت و افتادم زمین... بلند شدم دیدم که ...!!!...آقا من ۱۰ دورو تو ۳ دقیقه و ۲۰ ثانیه رفته بودم...حالا این در صورتی بود که رکورد قبلی مال خودم بود ۴ دقیقه و ۳ ثانیه...این شد که ما شدیم گوله...البته دلایل دیگه ای هم داره که الان وقت ندارم بنویسم...

- ای دوست...

برخیز و گاهی عشق را دعوت کن ای دوست          بنشین و با من – با خودت – خلوت کن ای دوست

بی پرده باش و لحظه ای عریانیت را                      با حیرت آیینه ام قسمت کن ای دوست

مانند راز یک معما سختی – اما                           این راز را بگشا مرا راحت کن ای دوست

لیلای شبهای خیابان گردی ام باش                      یادی هم از اندوه مجنونت کن ای دوست

تا عزلت دلتنگی ام پایان پذیرد                             از وسعت بی رنگی ات صحبت کن ای دوست

یک شهر با من دشمن اند اما فقط تو                    با من به پاس دوستی بیعت کن ای دوست

یا نه تو هم مانند آنهای دگر باش                     در انهدام روح من شرکت کن ای دوست! 

پاینده باشید...(پایان ۱.۲)

میرم از شهر فرشته های زشت

 

دلمو تو چمدونم میذارم ، گلدونای گلمو بر میدارم

برای ادامه ی این سرنوشت ، میرم از شهر فرشته های زشت

شهری که تو دود کینه ها گـُمه ، لب آدماش چه بی تبسمه

توی دست هر دقیقه خنجره ، غنچه ی ترانه اینجا پر پر ه

از غربتی به غربتی وقتشه که سفر کنم

وقتشه این آواره رو دوباره در به در کنم

وقتشه که جا بذارم خاطره های تلخمو

وقتشه از این جا برم ، وقتشه که خطر کنم

دنبال یه باغچه ی صمیمی ام ، دنبال اون حسّای قدیمی ام

حس بو کردن بارونِ بهار ، گم شدن تو عطر خاک بی قرار

برگای تقویمُ اونجا می شمارم ، گـُلامو تو خاکِ اون جا میکارم

خاکی که اگرچه خاک خونه نیست ، اما توش دغدغه ی زمونه نیست

از غربتی به غربتی وقتشه که سفر کنم

وقتشه این آواره رو دوباره در بدر کنم

وقتشه که جا بذارم خاطره های تلخمو

وقتشه از این جا برم ، وقتشه که خطر کنم

«یغما»

آغاز

« دوستت دارم » را

شعری تازه سروده ام

و محبت را

کاخی دوباره بنا نهاده ام

و انسان را

بارویی عظیم پی افکنده ام

تا نگویند

- این فرومایگان -

عاشقی را ٬ به سر رسیده زمان

روز را تعریفی دوباره می کنم

و شب را

معنایی دیگر می دهم

و سخن را

طنینی متفاوت می بخشم

تا نگیرند

- این همیشه خرده گیران -

که بدعت را ٬ دگر نمانده زمان

صداقت را غزلی دوباره خواهم گفت

و دوستی را

ارجی فزون خواهم نهاد

و حقیقت را

ستایشی دو چندان خواهم کرد

تا بدانند

- این هیچ ندانان -

کآفتاب را ٬ نتوان کرد نهان

غم جدایی یار چه شیرین است...(۱)

                                                      ...به نام خدای زیبایی ها...

پرنده چی کار می کنه؟...خب معلومه پرواز می کنه...با چی؟...خب با پر دیگه...ولی اگه پاهاشو ببندن چی؟...اوووم...نه...دیگه نمی تونه پرواز کنه...ولی بازم پرنده است...چون هنوز قلب داره...چون هنوز هست...چون هنوز نپوسیده که خاک بشه و پودر بشه و سنگ بشه...هنوز پرنده است...و قلبش میتپه به امید یه روزی که یه کسی بیاد و بندها رو از پاهاش باز کنه...ولی این قلب پرامید تا کی میتونه تحمل کنه؟...چی باعث میشه که این امید توی وجودش زنده بمونه؟...ولی وقتی ناامیدی جای امید رو گرفت...اونوقته که اولش فقط گریه می کنه...ولی یواش یواش ناامیدی توی تک تک پرهاش نفوذ می کنه...و آخر کار...از غصه دق می کنه...می دونی چرا؟...اون اصلا واسه این دق نکرد که پاهاش بسته س و نمی تونه پرواز کنه...واسه این دق کرد که دید هیچ کس به فکرش نیست...دید که تو این دنیا قلب کوچیک اون جایی نداره و زیر پاهای بزرگ ولی آزاد آدما له میشه...واسه این دق کرد که دید چیزی که تو این دنیا ارزش نداره قلبه...

قلبا رو آسون میشه بدست آورد ولی وقتی به دست آوردی...حفظ کردنش کاریه که از هیچ موجودی برنمیاد...مگر اینکه خدا کمک کنه...قلب خیلی زود میشکنه...ولی وقتی شکست...دیگه مثل اولش نمیشه...اون موقعه که خدا از گناه شکوندن قلب نمی گذره...عرش خدا می لرزه...و خدا قول داده که جواب قلب شکسته رو میده...ولی چه وقت؟...خداجون ممکنه تو این قدر دست رو دست بذاری که اون قلب شکسته...له بشه و پودر بشه و نیست بشه...تو قلب نیست شده رو چطور مثل اولش می کنی؟...خداجون تو چطور اجازه میدی که قلب شکسته ای این همه مدت درد و رنج بکشه؟...می خوای امتحانش کنی؟...ولی آخه ظرفیت آدما کمه...تو این جور امتحان ها نمره ی قبولی گرفتن کار هر کسی نیست چه برسه به نمره ی بالا...خداجون چراباید بذاری قلب شکسته ای اینقدر درد بکشه تا ناامید شه...مگه چند تا آدم با ظرفیت وجودی علی هست؟...ها؟...با تو ام خدا جواب بده...چه بلاهایی که سرش آوردن ولی قلب اون با تو بود...من که مثل علی نیستم...نمی خوام هم باشم چون تحمل اونطوری بودن و ظرفیت و لیاقتش رو ندارم...ای خدا به خدایی خودت قسم اگه راهی باز می کردی تا از این دنیا خلاص شم با کله می رفتم...ولی حیف...با کله رفتن فایده نداره...باید با قلب رفت...قلب شکسته رو هم که خدا گفته جواب میده...ولی جواب نمیده...دقت کردی همیشه قلب های صاف زودتر می شکنه...اونایی که قلبشون صافه چه گناهی کردن؟...خدای من به من خیلی کم جواب میده...شاید خدای شما به شما جواب بده...من هر طرف رو نگاه می کنم اونو میبینم و صداش می کنم ولی اون جواب نمیده...

خداجون حتی اگه جواب هم ندی باز هم دوستت دارم... حتی اگه تو منو دوست نداشته باشی...حتی اگه جام ته جهنم باشه...حتی اگه تموم دنیا جلوم واستن...بازم میگم...

دوستت دارم...(پایان ۱)

سوالات یک مغز گیج...

سلام...

راجع به موسیقی می خوام بگم که...

*موسیقی آدم رو از فکر کردن باز می داره یا آدم رو به فکر فرو می بره؟...

۱.به فکر فرو می بره...۲.از فکر کردن باز می داره...۳. هر دو... ۴. هیچ کدام...

می دونم بابا تست استاندارد نیست...شما به جواب همین تست غیر استاندارد فکر کن...

اگه جواب گرفتی به ما هم بوگو...

**یه سوال دیگه...

آدم می تونه طوری زندگی کنه که دلش صاف و کوچیک بمونه ولی فکر و عقلش بزرگ بشه؟اگه جوابت مثبته ...چطوری؟

سوالای دیگه ای هم هستند که یواش یواش حسابشون داره از دستم خارج میشه...

فکر کنین ببینین جواب دارین واسه سوالای این مغز گیج... 

شاد باشین...

برداشت آخر...

سلام به همه ی دوستان...

افلاطون گفته: آدمی با عشق های نسبی یه عشق مطلق دست می یابد...

چند تا توصیه:

۱. به حرف های آقای ط. که تو جلسه هفتگی قبل زده شد خوب فکر کنید...

۲. مناجات خمس عشر رو یک بار با دلتون بخونید و باز هم فکر کنید...

۳. و دیگه از عشق نخواهم گفت... چون سخن عشق ناگفتنی است... چون هر کس باید به اندازه ی درک و فهم خودش از عشق برداشت کنه... ظرفیت ها و قدرت درک آدمها متفاوتند... نمی نویسم تا رسول ها  و سید علی ها  و پیام ها و علیرضا ها از این موضوع برداشت های خودشون رو به بقیه ای که هنوز مخشون آکبنده تحمیل نکنن... هر کس باید خودش فکر کنه... اندازه اش مهم نیست... مهم اینه که خودت به یه چیزایی برسی...

۴. و موضوع آخر این پست من برای فکر کردن ...این آیه هاست:

 ان فی السموات و الارض لایات( اشکالش اینجاست) للمومنین...سنریهم ایاتنا فی الافاق و انفسهم...افلا تعقلون؟...

چرا کم فکر می کنیم؟... و بعضی مون اصلا فکر نمی کنیم؟؟... آخرش یه مدرکه که شاید به هیچ دردمون نخوره... اندیشه... فکر...درد... و عشق...مرد با این هاست که بزرگ میشه... نه با چیزای دیگه...

شاد باشین...

سلام

بین دونماز بود که یکی از مسئولین مدرسه میکروفن را گرفت و گفت یکی از اولیا امکانی فراهم کرده تا یک استاد خارجی که به ایران آمده بیاید مدرسه ما. اولش یه کوچولو تعجب کردم. پیش خودم فکر کردم لابد می خواهد بیاید ببیند که مدرسه های ایران چه شکلیه.

فردا در نمازخانه نشسته بودیم و من به اطرافیانم نگاه می کردم. یکی می گفت :

- اقا مگه نمی گن که ورود افراد اهل کتاب به مسجد حرام است.

دیگری- بابا اون حکم مسجد. این جا که نماز خونه است

اول مجلس یکی از بچه ها که به حق در قران خواندن یه سرو گردن از بقیه بالاتر بود شروع کرد خواندن:

اعوذ بالله من الشیطان رجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

............

....................

انک لعلی خلق عظیم

...............

صدق الله العلی العظیم

بعد اون اقای اولیا اومد و توضیحاتی داد:

پروفسر ساشادینا از دانشگاه ورجینیای آمریکا تشریف اورده اند و مدت کوتاهی در ایران خواهند موند.

وبعد شروع کرد به تعریف آشنا شدنش با او:

رفته بودم جمکران که یک مجله ای به نام خورشید مکه در آنجا به دستم رسید. مجله را بدون این که بخوانم انداختم پشت ماشینم. دو هفته بعد و قتی دچار بی خوابی شدم صفحات مجله را ورق می زدم که به مصاحبه ای با همین اقای پرفسور رسیدم. این مصاجبه خیلی مرا جذب کرد چرا که و قتی  از او پرسیده شده بود که بزرگترین افتخار شما چیست گفته بود : این که از نه سالگی روضه خان امام حسین (ع) بوده ام . این آقای ولی ادامه داد که به او یکی ایمیل زدم. فکر نمی کردم که جواب بدهد ولی جالب این که خیلی زود جواب داد. می گفت بعد ها از خود پروفسر شنیده که او ایمیل هایی را نمی شناسد باز نمی کند ولی وقتی ایمیل او را دیده خیلی اتفاقی باز کرده و زود هم جوای داده.

حالا دیگه نوبت به خود پروفسر رسید. مغزم را آماده کرده بودم که انگلیسی بشنوم ولی وقتی شروع کرد به حرف زدن دیدم که فارسی را بهتر از من حرف می زند. گفت : من اهل تانزانیا هستم. در خانواده ای فقیر و تهی دست زندگس کردم. پدرم را در کودکی از دست دادم و مادرم با خیاطی خرچ تحصیل ۸ کودکش را فراهم می کرد . برایمان تعریف کرد که به ایران آمده و به مشهد رفته و تحصیلات حزوی را تا رسیدن به حکم اجتهاد ازًاقای میلانی دریافت کرده. می گفت همزمان در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته ی ادبیات فارسی تحصیل کرده. و البته خیلی چیز های دیگه هم گفت که من دلم می خواهد برای شما بگویم.می گفت دوستانش در ایران به او خیلی کمک می کردند و با آنها حافظ وسعدی می خوانده و زبان فارسی را تمرین می کرده. از داستان سفرش با همسرش به ایران برایمان گفت . از این که مردم اصرار می کردند که برای صرف ناهار بیایید منزل ما . می گفت که من چهل سال است که به ایران می ایم و سرس می زنم ولی در این چهل سال نکته ی منفی ای دیدم وآن اینکه هر دفعه از خونگرمی ایرانی ها کاسته می شود  {و فاصله ی ادم ها با هم بیشتر می شود} او فکر می کرد علت این امر باید مشکلات اقتصادی مردم باشد {ولی من به شخصه این طور فکر نمی کنم}. او به ۸ زبان زنده ی دنیا مساط بود و در حال اموزش ایتالیایی نیز بو. او جزو بیست استاد برتر دانشگاه ورجینیا بود. او از آن استادانی بود که کلاس های بزرگ تشکیل می داد و کلاس هایش لیست انتظار داشت. خودش می گفت هیچ یک از اساتید اجازه ندارد دینی را تبلیغ کند وگرنه باید با دانشگاه خداحافظی کند. خیلی حرف ها می زد ولی من دیگه اصلا حال ندارم تا برای شما بگویم. فقط این که یه بنده خدایی می گفت این آقای پروفسر از اون ادم هایی است که آدم باید اسمش را کنار برنامه ی کاری اش بنویسد تا و قتی برنامه اش را دید زد اراده اش قوی شود.