آغاز راه...

سلام... خیلی وقت بود که می خواستم بنویسم ولی دستم نمیومد...

- اینو به بعضیا گفتم...حالا وقتشه که به همه بگم... مارتین لوترکینگ: مانند مار هوشیار باش و مانند کبوتر ساده...

- خدا با گچ سفید داشت به فرشته هاش درس میداد... دوتا خط موازی کشید... و گفت: دو خط موازی هرگز به هم نمی رسن... الا در بینهایت... اون موقع فرشته ها نفهمیدن منظور خدا از این درس چی بود... تا اینکه... خط بالایی نگاهی به پایین انداخت... پایینی نگاهی به بالایی انداخت... و عاشق هم شدن... خدا ادامه ی درس رو نگفت... کدوم بینهایت؟... بینهایت کجاست؟... توی کلاس همهمه شد... فرشته ها داشتن با هم بحث می کردن که خدا به ادامه ی بحثو درگیری خاتمه داد... : بینهایت یعنی پیش من... همه ساکت شدن... به قول کورش خفه کار کردن... دو خط موازی در بینهایت به هم میرسن... اگه بتونن به بینهایت برسن... قصه ی عشق حقیقی همینه... می خوام از فیلمی که تا حالا نمی دونم چند بار دیدمش بگم... گلادیاتور... عشق ماکسیموس به خونواده اش زمینی نبود که روی زمین هم بهش برسه... اون برای خدا... برای آزادگی و برای دلش می جنگید... برای فطرتش... و در راه آرمان هاش کشته شد... و خدا پاسخش رو داد... و اونو تو دنیای دیگه برد به همون باغی که همسر و پسرش منتظرش بودن... می خوام بگم که عشقهای حقیقی توی این دنیا به انجام نمیرسه... فقط یکیست که سرانجام ما به دست اوست... اونم خداست... ماکسیموس... مجنون... فرهاد... و کسای دیگه ای که الان اسمشون به ذهنم نمیرسه... زندگی بی معناست اگه هدفی نباشه... و هدف فقط یکیست... رسیدن به خدا... بعدش اون همه چیز میده... هر چیزی که تو این دنیا می خواستیم و بهش نرسیدیم... دنیا بی ارزشه... هیچ چیزی نداره... غیر قابل تحمل... زندگی میکنم چون خدا گفته وگرنه دلیلی واسه زنده بودن نیست... خدا گفته... کارهایی رو که گفته انجام میدیم... و میمیریم... همه مون... و فقط یادیه که ازمون به خاطر کارهای خوبمون می مونه...البته اگه انجام داده باشیم... و نه تنها یاد اون کارها می مونه... بالاتر از اون خشنودی خداست... اصلا حال و حوصله ی جواب دادن به نفهم ها رو ندارم... می دونم که باید جواب داد... ولی من نمی تونم... زیدان حرف قشنگی زد که حرف دل من هم بود: تا حالا می خواستم رضایت همه رو جلب کنم... اما میبینم که دیگه نمیشه... می خوام برای خونواده ام زندگی کنم...  می خوام برای آخرتم زندگی کنم... هیچ کس منو به خاطر خودم دوست نداره... همه منو به خاطر کارهایی که می کنم دوست دارن... من این دوست داشتن رو نمی خوام... می خوام معمولی زندگی کنم و به خونواده ام برسم... دیگه ادامه نمی دهم... این بود حرف های زیدان... مردی که مرد بود و ایستاد... و تا آخرین لحظه برای شاد کردن مردمی که هموطنش نبودن جنگید... چون فقط می خواست مردم رو شاد کنه... اما حالا... میبینه که دیگه فایده ای نداره... چون دیگه به خودش تعلق نداره... ایمانش داره از دست میره... پس دیگه ادامه نمیده...

- کاری نمی تونم بکنم جز طلب آمرزش برای گناهان... و دعا برای...

نظرات 6 + ارسال نظر
احمد یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:48 ب.ظ http://www.mirror.blogsky.com

تو تموم طول جاده که افق برابرم بود
شوق تو راه توشه ی من اسم تو همسفرم بود

من دل شیشه ای هر جا پر شکستن که شکستم
زیر کوه بار غصه هم نشستن که نشستم

عشق تو از خاطرم بود که نحیفم پیاده
تو رو فریاد زدم و باز خون شدم تو رگ جاده..

سلام احمد جان...
بازم می گم... چشمت رو ببند... خوب فکر کن... و بعد... تصمیم بگیر...

محمد مهدی یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:35 ب.ظ

اما امان از دست این قبض و بست در این راه.
امان از دست این یسر های بعد از عسر و باز عسر بعد از یسر در این دنیا... ولی به امید یسر یکتای بعد از عسر واقعی . این دنیاست عسر واقعی و همون هدفی که گفتی است یسر واقعی.

خوشحالم که حداقل در یک مورد با من هم عقیده ای... خوشحالم... اما نه اونقدر که تو فکر کنی... کمتر از اون!!!...

علیرضا یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:55 ب.ظ http://www.toranj.blogsky.com

فرهاد جان ، یه شعر قشنگ برات مینویسم که تو میفهمی اونو :
چشمات هم بذار! رفیق! بیا تا بچه گی کنیم!
بیا که تو قصه های کارتونی زندگی کنیم!
بیا شنل قرمزی رو بدزدیم از پنجه ی گـرگ!
آخه تو کلبه ش هنوزم منتظرِ مادربزرگ!
بیا تا مثل گالیور، پا بذاریم تو لی لی پوت!
نذار مسافر کوچولو، گم بشه توی برهوت!
نذار رابین هودو ته ، کارتون ما اسیر کنن!
نذار پلنگ صورتی رو با ماهی مرده سیر کنن!
دنیای کارتونا قشنگ، دنیای ما سیاه و زشت!
آخ که چه بی سلیقه یی، زندگی ما رو نوشت!
بگو که تام سایر کجاس؟ بگو کجاس هاکل بری!
میخوام بازم سفر کنم، به قصه ی تام و جری!
سند باد قصه آخرش، نگفت که مقصدش کجاس!
هیشکی نفهمید گالیور، عاشق فلرتیشیاس!
تنادو شیهه می کشه، زورو هوز رو ترکشه!
می خواد رو دیوار ستم، علامت ضد بکشه!
ببین که عمر غولای کارتونی خیلی کم شده!
بیا تولـد بگیریم، پینوکیو آدم شده!

سلام علیرضا جان...
خیلی خوشم اومد... از شعری که برام نوشتی... نمی دونم چقدر وقت می ذاری تا این شعر ها رو بگی... ولی خیلی خوشم اومد... دنیای کارتونا قشنگ...دنیای ما زشت و سیاه...
ولی چاره ای نداریم که این دو روز دنیا رو خوب و قشنگ سپری کنیم... تا به اون چه که می خوایم برسیم... اون چیزی که ازش سیر نمیشیم... اون بینهایت واقعی...

علیرضا دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:24 ب.ظ http://www.toranj.blogsky.com

من کی گفتم این شعر مال منه !!!
از کجا اینو می گی !!!
این شعر مال یغما گلروییه !!!
او ، کو تا من اینجوری بگم !!!

چیزی نمونده... بهش میرسی...

فرزاد یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 04:18 ب.ظ

نمیدونم چرا از زندگی سیر شدی شاید من هم عین تو باشم اما اگه عاشق باشی از هیچ چی خسته نمیشی حتی اگه به عشقت نرسی .

یه آشنا چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 04:59 ب.ظ

شما چرا پاسخ نمیدید ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد