شب

چک چک نسیم شبانگاهی را بر پشت پلک هایم احساس می کنم. چشمهایم را آرام آرام باز می کنم. بوی گل های شب بو از حیاط در سرم می پیچد. بر می خیزم. دست هایم را آرام آرام به سمت کنار تشک می خزانم. نه . هیچ چیز آنجا نیست.
بلند می شوم و دست هایم را برای احتراز از برخورد با جسمی در تاریکی به جلو دراز می کنم. پایم به جسم سردی برخورد می کند. خم می شوم و آن را با احتیاط لمس می کنم. عصایم است. صدای زنگ ساعت از اتاق بغلی هنگام نماز را به اطلاع می رساند.
عصایم را باز می کنم و عصازنان به سوی حوض می شتابم ...

خداحافظ

خداحافظ

در آن هنگام که گفتم دوستت دارم

ولی باورم نکردی

در آن تقدیر

سلامت دادم

با نام خوش عشق

لکن پاسخم ندادی ...

آخر چرا؟

رفتی‌ ای یار دلم بی من چرا؟ *** داغ تنهایی نهادی بر دلم آخر چرا؟

رفتی و بی دل شدم بی تو دلا *** رفتی و جانم ببردی جان من آخر چرا؟

آمدی یارا دلم آراستی  *** اینک اما می روی آخر چرا؟

محنت تو جان من آتش زده است *** رفتی ای محنت رسان آخر چرا؟

بی تو باشد این دلم از سنگ من  *** رفتی ای جان و دلم آخر چرا؟

نور دل تنها تویی یار دلم  *** رفتی ای نور دلم آخر چرا؟

در فراغ روی تو یار دلم  ***  سوزد و سوزد درون من چرا ؟

شبی دیدم به خوابم من چراغی      ***   به خود گفتم چه نوری در سماء است‌!

به خود گفتم که آن نور دل کیست؟ ***  که از عشق چه یاری تابناک است؟

ستاره گر بود جای شکش نیست   ***  سراج دل سمائش آستان است