این نیز بگذرد...

آیا به خاطر می آوری:نام پنج نفر از ثروتمند ترین اشخاص جهان، پنج شخصی که در سالهای اخیر ملکه ی زیبایی جهان شده اند یا دو نفر از کسانی که جایزه نوبل را برده اند و یا حتی ده هنرپیشه ای که اخیرا اسکار گرفته اند…نسبتا مشکل است.نگران نباش هیچکس به خاطر نمی آورد!

تشوق ها پایان می پذیرد…مدالها را گرد و غبار فرا می گیرد… وبرنده ها خیلی زود فراموش می شوند…

ولی اکنون ببین آیا به خاطر می آوری: نام سه معلمی را که در پیشرفت تحصیلی تو نقش موثری داشته اند، سه نفر از دوستانت که در زمان احتیاج به تو کمک کرده اند، یا انسان هایی که احساس خاص و زیبایی را در قلب تو به وجود آورده اند، یا اسم پنج نفر از کسانی که مایل هستی اوقات فراغت خود را با آنها بگذرانی. جواب دادن به خیلی راحت و بی دردسر است…نیست؟

کسانی که به زندگی تو معنا بخشیده اند، جزو مشهور ترین و بالاترین افراد دنیا نیستند، آنها ثروت زیادی ندارند یا مدال و جایزه ی مهمی به دست نیاورده اند، ولی… آنها کسانی هستند که نگران تواند و از تو مراقبت می کنند، کسانی که مهم نیست چگونه، ولی در کنار تو می مانند…

مدتی درباره ی آن فکر کن…زندگی خیلی کوتاه است…و تو، در کدام لیست از کسانی که نام بردم هستی؟ آیا می دانی؟

اینو دوست خوبم آقای الف.ط برام فرستاد.همونی که اگه میل هاش به من نباشه من زندگی یکنواخت و ساکنی رو خواهم داشت… دوست خوب، نعمتی بی همتاست…

اینم یه چند گانه ی دیگه...

- حضرت علی علیه السلام: مراقب افکارت باش که گفتارت می شود، مراقب گفتارت باش که رفتارت می شود، مراقب رفتارت باش که عادتت می شود، مراقب عادتت باش که شخصیتت می شود، و مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت می شود...

- کِرکِگور: ایمان یک شور است، ایمان چیزی میان شک و یقین است.

( من خودم این آدم رو تا حد زیادی قبول ندارم ولی به عنوان یه فیلسوف میشه روی حرفهاش فکر کرد و تصمیم گرفت.)

- تا حالا چند بار عبارت «خداحافظ» رو به کار بردی؟... چند بار با انسانی خداحافظی کردی و اون خداحافظی آخرین خداحافظی بوده... چند بارش رو می دونستی که آخرین باره و چند بارش رو نمی دونستی؟ این عبارت گاهی این مفهوم رو داره: بریم پی کارمون... و گاهی هم دقیقا همون منظور رو می رسونه که: به خدا میسپارمت... احمقانه ترین کار خداحافظیه... چون ما هر کدوم تقدیری داریم که با خداحافظ برنمی گرده... تنها چیزی که ازش نفرت دارم به کار بردن این عبارته... نوروز ۸۱ بود، با کسی خداحافظی کردم که اگه می دونستم این آخرین خداحافظی یه که باهاش می کنم، هرگز خداحافظی نمی کردم... و امسال  با کسی خداحافظی کردم که می دونستم آخرین باره و باید خداحافظی می کردم... چون تقدیر اینطور بود... همیشه نمیشه در جنگ با تقدیر پیروز بود... یادتونه راجع به «قوانین مورفی» گفتم... دقیقا همون وقتی که فکر می کردم دارم تقدیر رو شکست میدم، تقدیر من رو با کله زد زمین... و من الان دوباره در پی بلند شدن و از سر گرفتن مبارزه ام... تا آخر عمر خواهم جنگید...با این که می دونم پیروز نهایی این نبرد، خود تقدیره... شاید این نبرد هم احمقانه باشه... دوستی دارم که (پیش خودش) خیلی فیلسوفه... میگه همه ی آدمها احمقند... خب اینم تفکر اونه... ولی من میگم همه چیز حساب کتابی داره که از هر هرج و مرجی بی حساب کتاب تره... البته خود هرج و مرج هم حساب و کتاب داره...

راجع به فلسفه ی «من» بعدا براتون می نویسم...

- پیشنهاد می کنم آهنگ های دهه ی ۸۰ و ۹۰ یانی رو خیلی گوش بدین... به چیزای جالبی می رسین...

- و این هم قوانینی مورفی که توی زندگی هر روز و هر شب ما جریان دارن و از جلوی چشممون رد میشن ولی ما اغلب توجهی بهشون نداریم...

۱- هر وظیفه یا کاری که قابلیت انجام به طور ناصحیح را دارا باشد، هر چقدر هم روی این کار دقت شود بالاخره روزی نادرست انجام خواهد شد.

۲- هر چقدر ضرررسانی به یک دستگاه مشکل باشد به هر حال راهی برایش پیدا خواهد شد.

۳- هر قطعه یا item که بتواند  fail کند می توان انتظار داشت که درست در حساس ترین لحظه fail کند.

۴- در حساس ترین لحظات و انجام خطرناک ترین کارها ساده ترین مقررات و دستورالعمل ها فراموش می شود.

- اینم دو تا چیز که بدونید جالبه: حد مجاز شدت صوت برای گوش انسان ۷۵ دسی بل هست که در حال حاضر خودروی پیکان ۸۱.۵ دسی بل صوت ایجاد می کنه که این یعنی آلودگی صوتی در حد زیاد...

مناطق تهران بر حسب آلودگی صوتی دسته بندی شدند که ما باز هم اولیم: منطقه ی ۶آلودگی صوتی در حد دیوونه شدن داره...

می رویم( با لحن موزی خان بخونین)...  

 

 

شب رفت، اما ستاره ها هستند.

دوستی در یکی از وبلاگ ها مطلبی را با عنوان «اینجا ایران است قرن بیست و یک ام» منتشر ساختند. آنچه در زیر می خوانید صرفا نقدی است از اینجانب. نه تایید و نه تکذیب و نه رد بر نوشته ی مذکور.

بله. سنت ها ممکنه عوض بشه. روش زندگی نیز. ولی می خوام بدونی هنوز جوونایی هستن که محل تجمع اونا مسجده. هنوز جونایی هستن که نه تو گیم نت جمع میشن و نه تو مسجد. هنوز جوونایی هستن که توی جوی آب کنار زمینای کشاورزی حومه ی بهشت زهرا(سلام الله علیها)شنا و آب تنی می کنن. هنوز جونایی هستن که وقتی میرسن خونه و از دست مادر و یا خواهرشون یه لیوان آب یا یه استکان چای می گیرن، حس می کنن دنیا رو بهشون دادن. و اون موقع این جوونا دیگه دنبال میترا خانوم و غیره و ذلک نمی رن( که شما توی وبلاگت اشاره کردی). هنوز جوونایی هستن که وقتی راه میرن چشماشون فقط زمین جلوی پاشونو می بینه نه هیچ جای دیگه ای رو. هنوز جوونایی هستن که پابه پای پدرشون کار می کنن و توی در آوردن نون خونه دست پدرشون رو (بی هیچ منتی) می گیرن. هنوز جوونایی هستن که توی خونه شون کرسی درست می کنن( خود من امسال: یه میز قدیمی داشتیم، یه لامپ 60 وات برداشتم و زیر میز رو سیم کشی کردم، به علاوه ی 4 تا پتو که همه ی اینا رو که سر هم کردم شد یه کرسی توپ که الان ساعت 10 شب به بعد همه مون رو دور هم جمع می کنه(می دونی خودش یه بهونه برای دور هم بودنه و در ضمن اینکه خاطرات رو زنده می کنه) بعدش هم بابابزرگم! گفت که کرسی مذکور با استاندارد های دهه ی 40 سازگاره و مشکلی نداره.). و هنوز جوونایی هستن که میرن سفره خونه و هنوز جوونایی هستن که شب و روز جون می کنن تا یه پولی در بیارن بلکه بتونن مادر پیرشون رو یه سفر خونه ی خدا ببرن. آره جونم هنوز هستن. ولی دیدنشون و پیداکردنشون هنر می خواد. دلت رو صاف کن. رها، مثل کبوتر. بی شک می بینیشون. می بینیشون.

اینجا ایرانه          و هنوز خیلی ها ایرانی اند     حالا هر قرنی که می خواد باشه

عید غدیر مبارک  

این فقط یک نظر سنجی است

به نظر شماچگونه می توان در تحصیل آن هم در نظام آموزشی ایران موفق بود؟

اصلا موفقیت تحصیلی را چگونه  تلقی میکنند؟

به شدت منتظر نظرات شما هستم

بی بیب...

های...

داشتم با خودم فکر می کردم: نباید برای هیچ چیز عصبانی بشم... نباید حرص بخورم... نباید اعصابمو خرد کنم... اما همین که یه ذره گذشت فهمیدم که من برای همین موضوعی هم که داشتم بهش فکر می کردم در حال اعصاب خرد کردن بودم... و افتادم تو یه دوری که نتیجه اش این شد: اصلا اعصاب واسه خرد شدنه دیگه... اعصاب هست که خرد بشه... داغون بشه... به هر حال...

یه پیشنهاد بهتون می کنم... انجام بدین ضرر نمی کنید... آقایی هست به نام مورفی... این آقا شاخیه واسه خودش... یعنی بود... چون الان دیگه اون دنیاست و نمی دونم اونجا هم تونسته شاخ بازی در بیاره یا نه... یه سری قانون داده بیرون به اسم خودش... قوانین مورفی... شرط می بندم وقتی این قانون ها رو میداده بیرون خودش هم نفهمیده داره چی کار میکنه... اون این قوانین رو واسه محیط کار مطرح کرد... اما اگه یه کم دقت می کرد می دید که لحظه لحظه ی زندگیش داره از این قوانین تبعیت می کنه... یکیش اینه: دستگاهی که امکان faultشدن براش وجود داشته باشه... باید گفت که در غیر منتظره ترین لحظات که ما حتی فکرش رو هم نمی کنیم fault  می کنه... این هر روز داره اتفاق می افته... یه کم فکر کن...

دیگه نه حال دارم نه اعصاب نه فکر و نه مغز و نه هیچ چیز دیگه ای... من یه روحم...البته نه از نوع سرگردان... بلکه یه روح احمق...  

   بای...

مزخرفات( دقت کنید الف و ت نشانه ی تانیث است)

سلام... امروز ۳ شنبه... ۲ ساعت دیگه امتحان آز شیمی داریم و من دارم این پست رو مینویسم... فردا هم امتحان کتبی (بی) تربیت بدنی داریم... و من همچنان بی خیال روزگار... کار خودم را می کنم... امروز صبح اتفاق عجیبی افتاد... سر کلاس شیمی... این جماعت سر کلاس شیمی هیچوقت نمیومدن جلو بشینن... خیلی گیج شده بودم و در عین حال عصبانی بودم... گذشت و گذشت و ما به درس گوش دادیم... تا اینکه آخر کلاس بود که فهمیدم قضیه از چه قراره... زیپ شلوار جناب استاد م. بازه... و چشاشون داشت از حدقه می زد بیرون... قبلا که ازشون متنفر بودم... حالا دیگه می خواستم سر به تنشون نباشه... از کلاس زدم بیرون... رفتم و نشستم روی برفهای جلوی در... عین دیوونه ها... و شروع کردم به فکر... احساس می کنم که ترم یک تموم شد و از نظر درسی به من چیزی اضافه نشد... هیچ اهمیتی نداره... اهمیتی نداره... خسته شدم... از همه چیز... از همه کس... این دنیا نه جای من است... دنیای دیگری باید...( مطلب پایینی رو هم بخونید... اگه دوست داشتید...)

آغاز راه...

سلام... خیلی وقت بود که می خواستم بنویسم ولی دستم نمیومد...

- اینو به بعضیا گفتم...حالا وقتشه که به همه بگم... مارتین لوترکینگ: مانند مار هوشیار باش و مانند کبوتر ساده...

- خدا با گچ سفید داشت به فرشته هاش درس میداد... دوتا خط موازی کشید... و گفت: دو خط موازی هرگز به هم نمی رسن... الا در بینهایت... اون موقع فرشته ها نفهمیدن منظور خدا از این درس چی بود... تا اینکه... خط بالایی نگاهی به پایین انداخت... پایینی نگاهی به بالایی انداخت... و عاشق هم شدن... خدا ادامه ی درس رو نگفت... کدوم بینهایت؟... بینهایت کجاست؟... توی کلاس همهمه شد... فرشته ها داشتن با هم بحث می کردن که خدا به ادامه ی بحثو درگیری خاتمه داد... : بینهایت یعنی پیش من... همه ساکت شدن... به قول کورش خفه کار کردن... دو خط موازی در بینهایت به هم میرسن... اگه بتونن به بینهایت برسن... قصه ی عشق حقیقی همینه... می خوام از فیلمی که تا حالا نمی دونم چند بار دیدمش بگم... گلادیاتور... عشق ماکسیموس به خونواده اش زمینی نبود که روی زمین هم بهش برسه... اون برای خدا... برای آزادگی و برای دلش می جنگید... برای فطرتش... و در راه آرمان هاش کشته شد... و خدا پاسخش رو داد... و اونو تو دنیای دیگه برد به همون باغی که همسر و پسرش منتظرش بودن... می خوام بگم که عشقهای حقیقی توی این دنیا به انجام نمیرسه... فقط یکیست که سرانجام ما به دست اوست... اونم خداست... ماکسیموس... مجنون... فرهاد... و کسای دیگه ای که الان اسمشون به ذهنم نمیرسه... زندگی بی معناست اگه هدفی نباشه... و هدف فقط یکیست... رسیدن به خدا... بعدش اون همه چیز میده... هر چیزی که تو این دنیا می خواستیم و بهش نرسیدیم... دنیا بی ارزشه... هیچ چیزی نداره... غیر قابل تحمل... زندگی میکنم چون خدا گفته وگرنه دلیلی واسه زنده بودن نیست... خدا گفته... کارهایی رو که گفته انجام میدیم... و میمیریم... همه مون... و فقط یادیه که ازمون به خاطر کارهای خوبمون می مونه...البته اگه انجام داده باشیم... و نه تنها یاد اون کارها می مونه... بالاتر از اون خشنودی خداست... اصلا حال و حوصله ی جواب دادن به نفهم ها رو ندارم... می دونم که باید جواب داد... ولی من نمی تونم... زیدان حرف قشنگی زد که حرف دل من هم بود: تا حالا می خواستم رضایت همه رو جلب کنم... اما میبینم که دیگه نمیشه... می خوام برای خونواده ام زندگی کنم...  می خوام برای آخرتم زندگی کنم... هیچ کس منو به خاطر خودم دوست نداره... همه منو به خاطر کارهایی که می کنم دوست دارن... من این دوست داشتن رو نمی خوام... می خوام معمولی زندگی کنم و به خونواده ام برسم... دیگه ادامه نمی دهم... این بود حرف های زیدان... مردی که مرد بود و ایستاد... و تا آخرین لحظه برای شاد کردن مردمی که هموطنش نبودن جنگید... چون فقط می خواست مردم رو شاد کنه... اما حالا... میبینه که دیگه فایده ای نداره... چون دیگه به خودش تعلق نداره... ایمانش داره از دست میره... پس دیگه ادامه نمیده...

- کاری نمی تونم بکنم جز طلب آمرزش برای گناهان... و دعا برای...