چک چک نسیم شبانگاهی را بر پشت پلک هایم احساس می کنم. چشمهایم را آرام آرام باز می کنم. بوی گل های شب بو از حیاط در سرم می پیچد. بر می خیزم. دست هایم را آرام آرام به سمت کنار تشک می خزانم. نه . هیچ چیز آنجا نیست.
بلند می شوم و دست هایم را برای احتراز از برخورد با جسمی در تاریکی به جلو دراز می کنم. پایم به جسم سردی برخورد می کند. خم می شوم و آن را با احتیاط لمس می کنم. عصایم است. صدای زنگ ساعت از اتاق بغلی هنگام نماز را به اطلاع می رساند.
عصایم را باز می کنم و عصازنان به سوی حوض می شتابم ...
................؟؟؟؟؟
khoobe
این اولین و بهترین قسمت ادبی بلاگ اسکای بود که دیدم زیبا بود