برکه (۱)

از سنگینی پشتش نمی توانست راه برود؛ خسته و درمانده. پاهای برهنه اش بر سنگلاخ خصم گون کشیده می شد. قرمز خون پاهایش، رنگ ترک های تشنه را عوض می کرد. انعکاس طلایی خورشید در برکه ی دور دست چشم هایش را می زد. عطش ، بر گلویش چنگ انداخته بود.

کشان کشان به سمت زلال نورانی برکه حرکت می کرد. لحظه ای ایستاد. به پشت سرش نگاه کرد. وسوسه برگشت به دیار سر سبز پشت سر، آزارش می داد. دوباره به برکه نگاه کرد. با خود فکر کرد : « برکه، چه دور و چه زیبا ... » دوباره به پشت سرش نگاه کرد. انگار که قدمی بیش، از سبز رنگارنگ دور نشده بود. گامی دیگر به سمت برکه برداشت ...

(ادامه دارد)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد