۱-(عنوان هیچ ربطی به متن نداره...همین جوری گفتم که راجع بهش فکر کنین...)
سلام عزیزان...امیدوارم حالتون خوب باشه...فکر کردم راجع به چی بنویسم...نه این که موضوع نداشته باشم...بلکه موضوع ها زیادن...یه چیزی توی ذهنم جرقه زد که باعث شد دست به قلم ببرم...دقت کردی هر چی که می گذره و سنمون بیشتر میشه، پیچیدگی های زندگی مون بیشتر میشه...از هر نظر که فکر کنی...اولش نمی خواستم این پیچیدگی ها رو بپذیرم...ولی بعد دیدم که نمیشه...تو دنیای پرپیچ و خم امروز، اگر این پیچیدگی ها رو نپذیریم، محکوم به نابودی هستیم...ولی...سادگی و صداقت...در دنیای امروز چه نقشی دارن؟...به خدا مال تو قصه ها نیستن...یه زمانی دلها پاک بود...آروم آروم از این پاکی سوء استفاده شد...تا که امروز...می تونم بگم که حالا می فهمم که چرا پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها (اگه هستن خدا نگهشون داره و اگه نیستن خدا باهاشون باشه)می گن و می گفتن که زندگی 60-50 سال پیش لطف و صفای دیگه ای داشته...حداقل اونها قشنگی زندگی تو دنیای سادگی رو حس کردن...ما که همونش رو هم حس نکردیم...اصلا مطمئن نباش که ما فردای روزگار درگیر تر از اونها نباشیم...الان هر کی بخواد بر مبنای سادگی و صداقت رفتار کنه، اول می گن دروغگوئه،بعد سرش رو کلاه میذارن،بعد خدا می دونه که زندگیش چطور پیش میره...خلاصه که دنیای وارونه ای شده...هر روز به یک رنگیم...روزی در درنگیم...روزی با خود می جنگیم...روزی دیگر همچو سنگیم...و روزها در گذزند بی اونکه بفهمیم یا بخوایم که بفهمیم...می گفتن فقط کار نیک و نام کننده ی کار میمونه...حالا دیگه مطمئن نیستم که اونم بمونه...فقط خداست که می مونه...نمی دونم شاید با این وضعیت اونم نمونه و از دست آدمها فرار کنه...چه باید کرد؟...
می رم تنها می رم اونور دنیا می رم پیدا کنم رویای رویا
می رم اونجایی که راهی نداره می رم تا بشکنم سد و دوباره
می رم من با همه غرور و مستی می رم که منتظر هنوز نشستی
می رم تا پاک کنم اشکای گونه می رم تا خواب تو، تا آشیونه
می رم تا جمع کنم ستاره ها رو می رم تا پرکنم پیاله ها رو
می رم پیدا کنم ندای مستی می رم تا پربشم از عشق و هستی
می رم تنها می رم اونور دنیا می رم پیدا کنم رویای رویا
(از کاست دریایی ها -علی لهراسبی)
۲-مطلب دوم اینکه یه فیلمی الان رفته روی پرده به اسم «تقاطع»...فیلمی بسیار آزاردهنده برای من بود...برید ببینین که یه پسر نادون چطوری چند تا زندگی رو به هم میریزه...فیلمی با مضمون اجتماعی که مشکلات طبقه ی خاصی از جامعه رو به تصویر میکشه...برو ببین که یه دختر ۱۸ ساله به جایی می رسه که با تنها دوستش یعنی عروسکش خداحافظی می کنه و خودش رو از پنجره می اندازه پایین...فیلم بسیار عصبی کننده ای بود برای من...توصیه می کنم برید و ببینید...
تنها... نمونین...
ببین داداش٬ حواستو جمع کن ها! طرح زوج و فرد و غیره ایشالا با رای گیری بررسی می شه. اما از اینا گذشته٬ مطلبت خوب بود.
جای تامل داشت.
سلام میلاد جون...صحبتت یه جورایی بوی تهدید میده...ولی من تا کسی رک با هام حرف نزنه چیزی نمی فهمم...از نظرت ممنونم...ولی...من که می دونم هر چی بگم تو می دونی با احتمال قریب به یقین...
دوست من سلام
چرا تو انتخاب فیلمت دقت نمی کنی!!
همون روزی که شما رفتی فیلم تقاطع ببینی ... ماهم با جمعی از دوستان به دیدن میم مثل مادر رفتیم .... ولی این کجا و اون کجا!!
سلام رضا جون...ببین زندگی آدمها اصلا دست خودشون نیست...وقتی بعد از ۱ سال و نیم خانواده می گه بیا بریم سینما اگه بگم نه می گن ما هم نمیریم...پس من باید برم دیگه...به هر شکل زندگی خیلی بالا و ژایین داره...بیش از اون چیزی که فکرش رو بکنی...خیلی با اخلاقت حال می کنم...برای تو علاوه بر تنها نمونین یه دعای دیگه هم می کنم...تنها نمونی...پاینده باشی...
...
تو که میدونی تنها میمونی ...
سلام احمد جون...جالبه که بدونی من دیگه تنها نیستم...وقتی خدا رو داشته باشی هیچ وقت احساس تنهایی نمی کنی...من برای شما ها دعا می کنم که تنها نمونین...بازم...تنها...نمونی...
۱. هنوز به نتیجه تو نرسیدم ولی در این وضعیت که من هستم٬اگر اینطور شه خیلی برام فرقی نداره(نمی دونم شاید بعدا برام داشته باشه)
سلام حامد جون...فکر کنم تو دانشگاه بدجوری تنت می خواره و کسی نیست که براش کرم بریزی...به هر شکل...خیلی باید روش فکر کنی تا به نتیجه برسی...چون این ورش مرگه ...و اون ورش ...زندگی...شاید تا آخر عمر هم به نتیجه ای نرسیدیم...
سلام فرهاد جون...جالبه که بدونی من تا حالا تنها نبودم...ولی خیلی دوست داشتم حتی برا یه لحظه که شده تنهای تنها بمونم...نمیدونی حتی امشب خدا مهمونه منه...
سلام احمد جون...ببین خیلی خوبه که تنها نیستی...برو حال می کن مگو چیست حال...منظورت اینه که دیگه برات دعا نکنم دیگه؟؟؟...
فرهاد خیلــــــــــــــــــــی خوب بود و باز هم منو یاد شازده کوچولو انداخت و باز هم این بار برای تو فقط مینویسم:
...وقتی با آنها از یک دوست تازهتان حرف بزنید هیچ وقت ازتان دربارهی چیزهای اساسیاش سوال نمیکنند که هیج وقت نمیپرسند «آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند یا نه؟» -میپرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگیرد؟» و تازه بعد از این سوالها است که خیال میکنند طرف را شناختهاند.
اگر به آدم بزرگها بگویید یک خانهی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً بهشان گفت یک خانهی صد میلیون تومنی دیدم تا صداشان بلند بشود که: -وای چه قشنگ!
...یا مثلا اگر بهشان بگویید «دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودلبرو بود و میخندید و دلش یک بره میخواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است» شانه بالا میاندازند و باتان مثل بچهها رفتار میکنند! اما اگر بهشان بگویید «سیارهای که ازش آمدهبود اخترک ب۶۱۲ است» بیمعطلی قبول میکنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمیپرسند. این جوریاند دیگر. نباید ازشان دلخور شد. بچهها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند...
موفق و پیروز باشی ، فرهاد!
سلام علیرضا جون...ببین درد ها زیاده...می بینمت...
من وبلاگ شما رو به چند تا از دوستام هم دادم . شما چرا فکر می کنید ما تنهاییم .
اصلا ببینم نکنه خودتون تنهایید
لابد مجردی . چون اگه عاشق بودی و زن داشتی این قدر تو هژروت نبودی .
جواب ؟