زندگی ، عشق ، هدف...مال من است...جملگی کار من است...

سلام می کنم به همه ی دوستان...یه سوال مطرح می کنم که چند روزی است ذهنم رو مشغول کرده...فکر کردم به دردتون بخوره...الان ما داریم توی دانشگاه درس می خونیم...چرا؟...برای چی؟...میشه جواب داد مهندس بشیم دیگه...چرا؟...بازم میشه گفت که بتونیم به مملکت خودمون خدمت کنیم و درضمن درآمدی هم برای خودمون داشته باشیم...چرا در آمد؟...چون که احتمالا تا اون موقع نیمه ی گمشده ی خودمون رو پیدا می کنیم و به عشقمون می رسیم...چرا باید به عشقمون برسیم؟... و این چراها همین طور ادامه دارن...تا کی؟...تا کجا؟...من نمیدونم...اما یه کاری می کنیم...ادامه میدی ببینی به کجا میرسه...هر جا دیگه نتونستی جواب بدی، نهایت هدفت همونجاست...نهایت هدفت رو بنویس...حالا همین جا صبر کن...بعدش چی؟...آخرش؟...اون ته ته تهش؟...فرض کن رسیدی...حالا می خوای چی کار کنی؟...هان؟...آدم ها وقتی که همه ی کارهاشون رو انجام میدن و پله پله میرن جلو، وقتی می رسن به آخر خط خودشون، یعنی همون هدف آخرشون، می بینن که ای وای...تموم شد...حالا چی کار کنم؟...جواب این سوال رو کی میده؟...وقتی رسیدیم به ته خط چی کار باید بکنیم؟...کی می دونه مقصد سفر کجاست؟...کی می دونه آخر قصه چیه؟...قصه چیه؟...همین قصه ی زندگی رو می گم...

اصلا ما به عشق کسی یا هدفی یا چیزی زنده ایم...وقتی تموم شد، یا بهش رسیدیم، یا نشد، حالا چی کار کنیم؟...من خودم رو می گم...فقط یه چیزه که منو وادار به زندگی می کنه...و اون...عشقه...عشق به تموم کسانیکه دوستشون دارم...عشق به خدا که تموم نمیشه لعنتی(ای وای چی گفتم)...و عشق به اون کسی که هر کسی دنبالشه...شاید بازم بشه پرسید بعدش چی؟...آخر عشق چیه؟...

می گم عشق اونه که تموم نمی شه...عشق یعنی ابدیت...یعنی هدف...یعنی زندگی...حالا خود تو...آره...با توام...چی کار می خوای بکنی؟...برو عاشق باش...

تنها نمونین... 

نظرات 6 + ارسال نظر
طه دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:43 ق.ظ

حالم به هم خورد.

سلام طه جون...ممنون از ابراز احساسات خالصانه و بی ریا ی تو...

میلاد دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:16 ق.ظ http://mirror

زندگی فرصت بی غایت عشق است که ما
بی هدف در طلبش سرگردانیم
عمرمان صحنه یک پلک زدن یا کمتر
هست و ما جمله در آن حیرانیم

سلام میلاد جون...آره...حیران هستیم اما بی هدف در ژی اش سرگردان نیستیم...من بهش رسیدم...

احمد دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:18 ب.ظ http://www.mirror.blogsky.com/

راه میفتم بی هدف مقصده راه و نمیدونم /
کاش میشد آروم بگیرم اما افسوس نمیتونم.

کلا اگه هنوز عاشق نشدی که هیچ ٬ اما اگه طعم ه دل دادگی رو کشیدی اینو یادت نره که عشق آدم همون هویت شه . یادت باشه بی هویتی خیلی بهتر از اینه که آدم چندتا هویت داشته باشه!

سلام احمد جون...قبول...من عاشق نشدم!!!...عاشق رو از همه چیزش میشه شناخت... عاشق شناسی عاشق می خواهد...

رسول دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:49 ب.ظ http://totanj.blogsky.com

یه مطلب دادم تو وبلاگ ( فکر کنم شهریور ماه بود) که عنوانش هست: هرف من از زندگی رسیدن به....

این مطلبم رو بخون شاید از یه زاویه ای ٫ جوابت رو بگیری...

سلام رسول جون...اون رو خوندم...خیلی جالب بود اما...بعد از اینکه رفتی کانادا و با خانومت و پسرت و دخترت بودی...بعدش؟...درست متوجه نشدی؟...فکر کن...شب و روز...

امیر دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:48 ق.ظ http://signor666.blogsky.com

سلام من هم از وبلاگ شما خوشم امد شما هم مث من گاه گاه واسه دلت مینویسی

من سعی می کنم همیشه واسه دلم بنویسم...........

سارا دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:40 ب.ظ

خیلی از طرز نوشتن آقا فرهاد خوشم میاد . چون خیلی احساسات به خرج می دن . بعضی از آقایونی که نظر دادن خیلی بی احساسند .
عاشق بمونید .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد