اتل متل یه هفته ...


یکی دو هفته از اون هفته شهدایی که براتون گفته بودن گذشت و کم کم نمایشگاه (پالایشگاه) شهدا رو هم دارن جمع می کنن همه چی تموم شد . چه قدر قشنگ بود و چه قدر هم زود گذشت مثل یه گل سرخ خوشبو که فقط دو سه روز می مونه و بعدش دیگه هیچی .
هفته پیش از کنار هر کسی که رد میشدی می شنیدی زیر لب می خونه : « این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست / این فصل را بسیار خواندم عاشقانه ست» . تو هر جمعی همچین که یه نفر غیبت می کرد یا کسی رو مسخره میکرد خیلی سریع همه دعواش میکردن و کلی آیه و حدیث می آوردن که نکن این کارا رو بده عیبه ... . چه به دونم همه به قول بچه ها عرفشون سیخ شده بود (=در صد معنویتشون بالا رفته بود) . 
اون آقای مسافر راست می گفت هممون «جو» گیر شده بودیم الان که فقط یکی دو هفته گذشته دیگه همه حتی آهنگ « این فصل را با من بخوان ... » رو هم یادشون رفته . قول میدم حتی اسم سخنرانها رو هم به زور یادتون مونده مثلا چندتاتون اسم همین آقای مسافر رو هنوز فراموش نکردین؟ 
آره ٬ همه تو «جو» بودیم و فقط احساسی برخورد کردیم . احساس آدم فراموش کاریه و همه چیز رو زود فراموش می کنه ولی منظورم این نیست که باید درش رو هم تخته کنیم ٬ نه خیر ٬ بلکه باید فکر کنیم و متوجه باشیم که چرا وقتی فیلم یه جانباز شیمیایی رو که تازه از خط مقدم برگردوندن رو می‌بینیم منقلب می شیم و بغض میکنیم ؟ باید بدونیم که چرا وقتی ابوالفضل سپهر برامون «اتل متل» می خونه گریه مون می گیره ؟ ( طرف حسابم اونهایی هستن که وقتی اسم «اتل متل»رو میشنون لا اقل چشماشون خیس بشه و بغض گلوشون رو بگیره اگه این جوری نیستی بدون خیلی اوضاعت داغ و نونه و باید یه فکر درست و حسابی بکنی ... ) باید به حرف های آقای مسافر گوش کنیم باید خیلی به این چیز ها فکر کرد . حرف های آقای مسافر رو تکرار  نمی کنم فقط این رو بگم نباید با همه چیز احساسی برخورد کرد . هر کسی می خواد ترک کنه (و بتونه آزاد بپره ) باید سعی کنه بفهمه . اگه فقط برای یه لحظه بفهمی اون وقته که دیگه سفرت تموم میشه .
 
از این هفته شهدا یه سوال بیشتر برای من نموند ولی فکر میکنم اگه بهش جواب بدم مقصدم رو پیدا کردم . شاید تا حالا این حرف ها رو از خودم شنیده باشین ولی گفتم این جا مفصل بگم که لااقل دو نفر دیگم بشنون .
همه وقتی میان از شهادت و شهدا بگن یه جایی تو حرف هاشون میگن که قبل از شهادت از آدم می پرسن « می خوای شهید بشی یا نه ؟ » و اگه یه لحظه تو جواب دادن به این سوال معطل کنی دیگه نمی برنت . اگه فیلم جلسه هفتگی دوره سه ای ها رو هم دیده باشین خود شهید علی بلورچی هم میگه :تو عملیات یه ندایی از من پرسید میخوای شهید بشی یا نه ؟ و من گفتم با شهید بشم یا یه جوری مجروح بشم که دوباره برگردم جبهه و خدمت کنم. بعد از اون هم همون جوری که خواسته بود مجروح شد و بعد تو راه همین خدمت شهید شد . من کاری به این ندارم که شهادت انتخابیه یا شانسی چون اون قدر برامون دلیل و مدرک آوردن که لااقل این برایه خودم اثبات شده که شهادت شانسی نیست .
سوال من اینه که چرا علی بلورچیی که دفتر چه تهذیب نفس داره اون همه عزمت و بزرگی داره چه به دونم ٬ اون همه از ما سر تره بار اول باید به اون ندا جواب نه بده ؟
اگه همین الان از شما بپرسن دوست داری شهید بشی یا نه کدومتون هست که بگه نه؟ با یه کم فکر خیلی تابلو است که باید بگیم آره مگه نه ؟
فرض کنید یه جمعی یه جا ایستادن و یه نفر که به اندازه پیغمبر قبولش دارن میاد یه دونه مین وسط جمع میگذاره رو زمین و میگه هر کی رو این مین بپره اون دنیا خدا بی چون و چرا میبرتش بهشت و رضایت پدر و مادر هم لازم  نیست . ( این مثال را دارم واسه ساده کردن مسئله میگم خواهشا گیر ندین ٬ فرض محال که محال نیست ) توی این جمع چند نفر هستن که نخواهند بپرند ؟ اگه طرف ایمان کامل هم نداشته باشه که خدا اون ور هست یا نه با یه استدلال ساده باید بپره چون برای اون بنده خدا دو حالت که بیشتر وجود نداره یا خدا هست یا نیست . اگه باشه که چه بهتر میپره رو مین و خیلی زود میره بهشت . اگه خدا هم نباشه چه قدر خوبه که نوع مرگش رو خودش تعیین کنه تا این که صبر کنه که یا سکته کنه یا سرطان بگیره یا تصادف کنه یا چه به دونم ایدز بگیره بمیره . ما که با هزار تا استدلال خدا رو برا خودمون اثبات کردیم پس چرا نباید بپریم رو مین؟
پس چرا علی بلورچی گفت نه ( یا تعلل کرد ) ؟ چرا اون استاد ادبیات دانشگاه (البته بعد از جنگ) وقتی بهش میگن قراره شهید بشی اون قدر مِن‌ومِن میکنه که دیگه شهیدش نمی‌کنن؟ 
اصلا چرا از ما نمی پرسن « می خواهید شهید بشید یا نه ؟ » ؟
ما که از روی تئوری ها مون همه باید بگیم آره چرا تو عمل این جوری میشه؟ به قول فردوسی‌پور
همه چیز رو کاغذ به نفع ما است و این رو نشون میده که اگه از ما بپرسن ما هم میگیم آره ولی در عمل نه ٬ چرا؟
 
این سوال رو از چند نفر از هم سن و سال هام که فکر میکردم بتونن جوابم رو بدن پرسیدم و انشاالله تو پست بعدی جواب های اون ها را هم می نویسم .

ببخشید اگه سرتون رو درد آوردم

ساقیا آمدن عید مبارک بادت/وان مواعید که کردی مرود از یادت
در شگفتم که درین مدت ایام فراق/که گرفتی ز حریفان دل و دل میدادت

احمد  
نظرات 5 + ارسال نظر
ایمان جمعه 4 دی‌ماه سال 1383 ساعت 04:01 ب.ظ http://7day.blogsky.com

سلام خوبی همسایه
به من رای بدید

کورش شنبه 5 دی‌ماه سال 1383 ساعت 07:51 ب.ظ http://vulturek.persianblog.com/

باز خوش به حال شما.
ما رو که جو هم نمی گیره !!!

میلاد یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1383 ساعت 01:37 ق.ظ http://mirror.blogsky.com

عجب جو خفنی دادی.
حالا اگه از شما بپرسن «شهید می شی یا نه؟» چه جوابی می دی؟

با اجازه بزرگ تر ها بلهههههههه

حامد یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1383 ساعت 07:39 ب.ظ

وقتی خواستم برات کامنت بگذارم کل مطالبی که در اول پستت را خوانده بودم یادم رفت، خوب چرا یک دفعه ای دلت می گیرد، راستی از این هفته قوی تر هم هفته ها و حتی ماههایی وجود دارد و تاثیرش چندانی ندارد، پس خودت را خیلی اذیت نکن.

تازه نصفش موند!
بقیه وقت ها هم مثل همین هفته میگذره!

... دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1383 ساعت 12:32 ق.ظ

برادر احمد! اگر چهار تا مثل شما این دور و اطراف بودند... بگذریم. باز لااقل جای شکرش باقی است که یک جاهایی از مراسم ها در خاطرت هست. ما که... آن آقای مسافر وقتی می گوید حلاجیان وقتی می گوید حنانی از جگر گوشه اش از برادرش سخن می گوید. اگر ما هم قرار است مسافر باشیم باید آن ها را برادر ببینیم. مطمئنم که شهدا بسیار دعایتان می کنند. یاعلی

ممنون برادر ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد