سیب زمینی!!!

قبل از اینکه بگم یک شنبه سر کلاس نقشه کشی چه اتفاقی افتاد، اول باید یک خرده در مورد استادمون توضیح بدم:

- سن: 50-60 سال ... ــ

- شیک و خیلی مقرراتی ... ــ

حساس به صحبت کردن سر کلاس و ورود و خروج بچه ها و هر گونه صر و صدای خارج از کلاس... ــ

توجه به حقوق دیگران در کلاس ... ــ

(مثلا یک بار نیم ساعت در مورد فرق انسان و حیوان! برامون صحبت کرد تا به ما رعایت حق و حقوق یاد بده.)

کلاسمون 4 ساعته که به دو تا 1.30 تقسیم کرده و یک break  هم اون وسط بهمون میده تا تلف نشویم. قسمت اول کلاس رو شرکت کردم. 10  دقیقه زودتر break  داد و انتظار داشت از اون ور هم خودمون 10 دقیقه زودتر بریم سر کلاس. سرم گرم کاری! بود. رفتم بالا دیدم در کلاس قفله. فهمیدم که بله؛ در رو قفل کرده و کسانی که دیر کردند رو هیچ کدام سر کلاس راه نمی ده. دیگه این طوریش رو ندیده بودم. خانوم معلم تو دبستان هم این کار ور با ما نمیکردند.

یک خرده ناراحت شدم. چون از اون طرف 1.30 کلاس رو شرکت کرده بودم؛ خونه هم نمی تونستم برم و آخر سر هم برام غیبت میزد. نه راه پس داشتم نه راه پیش. از اون ور می خواستم برم سایت ابزار download ام تو کیفم بود! داشتم با sms  آمار کلاس رو می گرفتم که ، جوووون!!!!(نه منظورم این بود که عجب!!!!!). کلاس  نقشه کشی مون 3 تا دختر داشت ، هر سه شون هم بیرون مونده بودند. دیری نپایید اون یک ذره ناراحتی تو  دلم به شادی شور برانگیزی تبدیل شد. (سعید. پ هم که داخل کلاس بود و دورش زده بودم!!!)

3 تا پسر بودیم ، 3 تا دختر.

یک خرده ایستادیم تا یکی از دخترا که ما هم نمیشناختیمش رفت بزرگترش رو آورد؛ یک پسر ریقو‍! با موهای دمب اسبی هم سن و سال خودش. نمی دونم جدا با خودش چی فکر می کرد. پسره نمی توانست آب دماغ خودشو بکشه بالا ؛ اومده بود برای خانوم پا درمیونی برای استادی که اصلا در رو باز نمیکرد. اون و رفیقش  رفتن و موندیم ما 85 ایها با 1.30 وقت!!!! خوب شما جای من بودید چه می کردید؟!!!!!!

حتما مثل من، مثل پسرای خوب ازشون خداحافظی می کردید و یک "با اجازه" می گفتید و می رفتید دنبال کارتون!!!!!!!!! بالا خره تا حالا تنهایی این لحظات رو تجربه نکرده بودم و تجربه ای  نداشتم. روم هم که آنقدر زیاد نبود بگمhonies"  !!چه خبر؟؟؟!!!"

از درماندگی رفتم سایت. توی سایت بودم و هی به ساعتم نگاه می کردم؛ هی به خودم فحش می دادم که آخه من چقدر بی ... ام . 1.30 شده بود 15 دقیقه. (اگر اون جزوه ها و CD ها رو از سید گرفته بودم دیگه مثل... تو گل نمیموندم. البته از "جزوه ها و CD ها" منظورم اون جزوه هایی است که برای اول کار رایگان در اختیار مشتری ها قرار  میده نه از اون جزوه های آخر کاری ها!!!!!). با خودم فکر کردم مگه من چیم از علیرضا.م کمتره که تازگی خبر 3 شلواره شدنش بیرون رسیده بود و با پول و هزار روش دهن عمرانی ها را بسته بود که به من خبرها نرسه! (همین جا قول می دم خودم کُنه قضیه را در آورم).

دلم را زدم به دریا. رفتم دوباره جلوی کلاس و دیدم دوستم با حاچخانوما جلوی کلاس لنگر انداختن.

رفتم کنار دوستم. یک خرده گوش کردم دیدم دارن دو تا دخترا از خانواده و خواهر برادر و ... برای یارو صحبت می کنند!!! جلل المخلوق! تو 1.30 چقدر میشه قضیه رو جلو برد و با یارو خودمونی شد(حسرت اون 1 ساعت و ربع تو دلم موند)!  وسط حرفا به این اشاره شد که فلان کس المپیادی بوده و ... . برای اینکه من هم یک چیز در باره این موضوع گفته باشم ؛ جریان رفتن نفر یک المپیاد ادبیات رو به برق شریف کشیدم وسط تا یک خرده بخندیم. بحث کلا عوض شد.(بعدا که با رفیقم صحبت می کردم کلی از دستم شاکی بود که با کلی جون کندن و 1.30 سر پا ایستادن بحث رو به جاهای خوب کشونده بود و من با اون کارم همه رشته ها شو پنبه کردم.!!!!خوب این هم از معایب سیب زمینی بودن در این موارده )

 

بحث رفته بود سر بگو بخند !!!!!  که من قسمت هایی شو که قابل گفتنه که وبلاگ  filter نشه اینجا می نویسم!!!!!(البته مطمئنم این آخرین پستمه و میلاد حتما پسوورد رو عوض می کنه و به من نمیده!)

بحث سر این بود که این استادمون ترم پیش 2 دانشجو دختر داشت که همه کار ها شون مثل هم بود. ولی این دو از لحاظ ظاهر با هم فرق داشتند.یکی با حجاب و آراسته و آن یکی چسان فسان کرده و ژیگول (روشنفکر!!!). این دوتا کار خود را به استاد ارائه می دهند و اولی 16 می گیره و دوّمی 13. دومی‌ می ره پیش این استادمون و می گه:

 ما همه کارهامون عین هم است پس چرا اینقدر تفاوت نمره وجود داره؟!

استاد: شما که انقدر نقشه کشی تون خوبه پس چرا حجابتون خوب نیست!!!!!!

حالا این دو دوست ما هم تصمیم گرفتند برای اینکه پیش استاد تابلو نشوند، از جلسه بعد چادر! سرشان کنند(شاید با کلاه قرمزی رو سرشون) و از ما می خواستن با پسرای کلاس هماهنگ کنیم که قضیه خیلی ضایع نباشه.(ما هم چون نیتمون خیر بود٬ برای ترویج دین و دینداری هر کاری از دستمون برمی آمد براشون کردیم بدون هیچ چشم داشتی)

چون استاد هنوز چهره ما را خیلی خوب نمی شناخت تصمیم گرفتیم جلوش آفتابی نشیم .چون بعدا خیلی گیر اخلاقی بهمون نده؛ ثانیا از اول قسمت دوم کلاس جلوی در ایستاده بودیم و حرف می زدیم و می خندیدیم و ممکن بود شاکیانه کاری دستمون بده. آخرهای ساعت بود که در باز شد، فورا من و دوستم رفتیم اون گوشه موشه ها (تقریبا اون پشت!) ایستادیم. دوستان جدید هم پشت سر ما اومدن همونجا(ما:   آنها :) (یک کاره ها!!!). خوب اگر یکی می آمد و ما رو تو همچین جای دنج و خلوتی میدید با خودش چی فکر می کرد( حالا بیا و ثابت کن برای امر خیر اونجا نبودیم و...) . با خودم فکر کردم که جلوی استاد در بیام بهتره تا کمیته انضباطی! برای همین رفتم جلو (دوباره کلاه سرم رفت!) ، سرم را که برگرداندم سیل بچه ها را دیدم که من رو دیده بودند و تبریک می گفتند به سمت من هجوم می آوردند. یکی می گفت اسم بچه رو چی گذاشتی!‌ یکی می گفت شیرینیش، یکی می گفت شامش و تیکه های سنگین دیگه! من عرق می ریختم که منظور اینها از این حرفا چیه که بچه مذهبی ها و مثبت کلاس هم اومدن یک دستی با من دادند و تبریک گفتند. حالا بیا و درستش کن! من فقط 10 دقیقه پایانی اونجا بودم. حالشو یکی دیگه برده کاسه کوزه ها سر من شکسته بود. آش نخورده و دهن سوخته!!!!!!

این از ماجرای 1 شنبه  که نتیجه گیری اخلاقیش واضح و روشنه( آقا اگه مشکل مثل من داری زودتر برای رفع معایب اقدام کن  که شانس یک بار در خونه آدم رو میزنه؛ تازه می فهمم علیرضا.ش که داستان پرایده که براش اتفاق افتاده بود چه آه حسرتی بر دلش مانده) .بعدا برای توضیح به سعید گفتم : من آن 6 ساعت روابط اجتماعی را که دکتر شیرزاد در جلسه هفتگی اشاره کرده بودند، به انجام رساندم و حالا می فهمم چقدر روی این امر تاکید میشد.!!!

نظرات 13 + ارسال نظر
فرهاد.آیینه سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:02 ب.ظ http://mirror.blogsky.com

نمی دونم چی بگم...خیلی احساسی عمل نکن...یه بحث روانشناسی وجود داره تو این مسائل که توی پست بعدی می نویسم و به درد تموم بچه ها می خوره...اصلا عجله نکن و احساسی عمل نکن...تا موفق باشی(مثل من...چه غلطا)...

احمد سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:15 ب.ظ http://www.mirror.blogsky.com

آمار علیرضا.م رو بهت میدم که یه وقت فک نکنی ما رو هم تونستن بخرن. من که مثل بقیه سست عنصر نیستم!
من ۲ شنبه دیر رفتم سر کلاس ولی استاد ایمان یادش رفته بود در رو قفل کنه٬ اگه شانس داشتم که اسمم و میذاشتن شانس علی!

سید علی سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 06:29 ب.ظ http://lost-joseph.blogsky.com

یه کمی از این حامد civil ی ها یاد بگیر:

همونطور که می دونی دیروز معلم زبانمون شبیخون زد همه ی حل المسائل ها رو از بچه ها توقیف کرد. بعد بچه ها هم مجبور شدند دوباره به کتابفروشی بغل دانشگاه مراجعه کنند تا دوباره ۱۶۰۰ تومن پیاده شوند. اما دو سه نفر از بچه ها بودند که هنوز کتاب داشتند. دم کتابفروشی که رسیدیم همه رفتند تو. یکی از دخترهای کلاس هم که کتابش توقیف شده بود می خواست بیاد تو که ... یکی از دوستان ما اومد جلو گفت: خانوم فلانی من یک کتاب اضافی دارم، بفرمایید!!! اون دختره هم کلی خوشحال شد، کتاب رو گرفت و با کلی ذوق و شوق رفت خونشون!! بعد تازه متوجه شدیم اون طرف که گفت کتاب اضافی دارم اون کتاب، تنها کتابش بوده و اصلا کتاب اضافی ای در کار نبوده!!!

یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:24 ب.ظ http://rue.blogsky.com

سلام
ممنون به من سر زدی
وبلاگ جالبی داری
خوشحال میشم بازم به من سر بزنی
شاد باشی

میلاد چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:14 ق.ظ http://mirror

باید بگم که پسورد وبلاگ به زودی تغییر خواهد کرد و تعداد حتی اون رو به خودم هم نخواهم گفت و بعد از اینکه خودم رو انداختم توی چاه توالت سیفون رو هم می کشم که کسی دستش به پسورد نرسه. خب حامد جون از این بحثا که بگذریم کی به ما شیرینیش رو می دی؟ چند ماه باید منتظر بمونیم که سری بعدی شیرینی رو بگیریم؟ ایشالا دفعه بعدی یکی دو تایی هم برا ما کنار بذار.
سید علی جون اون دوستمون هم مدرسه ای که نبوده بوده؟!؟!؟

بلقیس چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 06:25 ب.ظ http://از بچه های مکانیک دانشگاه تهران

حامد نامرد من یک ساعت و نیم بهت سرویس دادم! چرا خالی می بندی؟ اصلا چرا پولم رو ندادی!

بلقیس(دانشجوی مکانیک تهران ورودی ۸ چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 06:48 ب.ظ

راستی! بگو ببینم این یاسمین کیه؟ هان؟ بگو دیگه! چرا بهم خیانت می کنی؟ از الان می خوای شلوارت دو تا شه؟ هان؟ جواب بده دیگه! تو دانشگاه حالیت می کنم!

آرمان پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:25 ب.ظ

حامد جون! از کنار این فرصتا راحت نگذر! اگه گذشتی مثل یه تجربه بهش نگاه کن!
در ضمن! شما دیگه نباید به این چیزا فکر کنی! بچه های دانشگاه تهران که فهمیدن. بذار بقیه هم بفهمن!! البته فعلا قضیه در حد I Like You میباشد! ولی حامد جون به زودی عیالوار میشن و دیگه نباید به دخترای دیگه فکر کنن!!!

حامد جمعه 3 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:19 ق.ظ

۱.بلقیس جان باید بگم اینها همه توطئه چینی بیش نیست برای فاصله انداختن بین من و تو٬ توسط شیاطین عمران که چشم دیدن این عشق پاک را ندارند .
۲. باز میگی ۱.۳۰٬ میگم من ۱۰ ذقیقه پایانی پیشت بودم(اگه فهمید!!!)
۳.بلقیس جان ! یاسمین هم به من ربطی نداره٬ عزیزم! عباسپوری ها اشتباه گرفتن.

دیوونه جمعه 3 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:17 ق.ظ

اگه دستم بهت نرسه...اول تو رو خفه می کنم بعد بلقیسو ...بعد هم سید و ...بعد هم یاسمینو ...بعد هم میرم سر درسم...

علیرضا م. شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:38 ق.ظ

حامد دستت درد نکنه حالا دیگه ما سه شلواره شدیم دیگه....
حتما باید یه فوتبال تک نفره باهات بزنم
نمی دونم سید و احمد بهت چی گفتن ولی از آسمان نازل شدن من اصلا نفهمیدم چی شد راستی گروه آز من به طور رایگان عضو می پذیرد تا وقتی یک دفعه از آسمان نازل شدند شکا هم بی بهره نمانید راستی احمدو که میتوان با یه آدامس هم خرید

[ بدون نام ] شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:33 ب.ظ

bebin beyad be ye jaee beresi ke dige dokhtar va pesar barat mohem nabashe

فاطمه چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:17 ب.ظ

حامد جدی برات می نویسم من یکی از بجه های دانشگاهم خیلی دوست داشتم و دارم اما تو خیلی دختربازی . یه ذره به دور و برت با دقت نگاه کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد