سلام

بین دونماز بود که یکی از مسئولین مدرسه میکروفن را گرفت و گفت یکی از اولیا امکانی فراهم کرده تا یک استاد خارجی که به ایران آمده بیاید مدرسه ما. اولش یه کوچولو تعجب کردم. پیش خودم فکر کردم لابد می خواهد بیاید ببیند که مدرسه های ایران چه شکلیه.

فردا در نمازخانه نشسته بودیم و من به اطرافیانم نگاه می کردم. یکی می گفت :

- اقا مگه نمی گن که ورود افراد اهل کتاب به مسجد حرام است.

دیگری- بابا اون حکم مسجد. این جا که نماز خونه است

اول مجلس یکی از بچه ها که به حق در قران خواندن یه سرو گردن از بقیه بالاتر بود شروع کرد خواندن:

اعوذ بالله من الشیطان رجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

............

....................

انک لعلی خلق عظیم

...............

صدق الله العلی العظیم

بعد اون اقای اولیا اومد و توضیحاتی داد:

پروفسر ساشادینا از دانشگاه ورجینیای آمریکا تشریف اورده اند و مدت کوتاهی در ایران خواهند موند.

وبعد شروع کرد به تعریف آشنا شدنش با او:

رفته بودم جمکران که یک مجله ای به نام خورشید مکه در آنجا به دستم رسید. مجله را بدون این که بخوانم انداختم پشت ماشینم. دو هفته بعد و قتی دچار بی خوابی شدم صفحات مجله را ورق می زدم که به مصاحبه ای با همین اقای پرفسور رسیدم. این مصاجبه خیلی مرا جذب کرد چرا که و قتی  از او پرسیده شده بود که بزرگترین افتخار شما چیست گفته بود : این که از نه سالگی روضه خان امام حسین (ع) بوده ام . این آقای ولی ادامه داد که به او یکی ایمیل زدم. فکر نمی کردم که جواب بدهد ولی جالب این که خیلی زود جواب داد. می گفت بعد ها از خود پروفسر شنیده که او ایمیل هایی را نمی شناسد باز نمی کند ولی وقتی ایمیل او را دیده خیلی اتفاقی باز کرده و زود هم جوای داده.

حالا دیگه نوبت به خود پروفسر رسید. مغزم را آماده کرده بودم که انگلیسی بشنوم ولی وقتی شروع کرد به حرف زدن دیدم که فارسی را بهتر از من حرف می زند. گفت : من اهل تانزانیا هستم. در خانواده ای فقیر و تهی دست زندگس کردم. پدرم را در کودکی از دست دادم و مادرم با خیاطی خرچ تحصیل ۸ کودکش را فراهم می کرد . برایمان تعریف کرد که به ایران آمده و به مشهد رفته و تحصیلات حزوی را تا رسیدن به حکم اجتهاد ازًاقای میلانی دریافت کرده. می گفت همزمان در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته ی ادبیات فارسی تحصیل کرده. و البته خیلی چیز های دیگه هم گفت که من دلم می خواهد برای شما بگویم.می گفت دوستانش در ایران به او خیلی کمک می کردند و با آنها حافظ وسعدی می خوانده و زبان فارسی را تمرین می کرده. از داستان سفرش با همسرش به ایران برایمان گفت . از این که مردم اصرار می کردند که برای صرف ناهار بیایید منزل ما . می گفت که من چهل سال است که به ایران می ایم و سرس می زنم ولی در این چهل سال نکته ی منفی ای دیدم وآن اینکه هر دفعه از خونگرمی ایرانی ها کاسته می شود  {و فاصله ی ادم ها با هم بیشتر می شود} او فکر می کرد علت این امر باید مشکلات اقتصادی مردم باشد {ولی من به شخصه این طور فکر نمی کنم}. او به ۸ زبان زنده ی دنیا مساط بود و در حال اموزش ایتالیایی نیز بو. او جزو بیست استاد برتر دانشگاه ورجینیا بود. او از آن استادانی بود که کلاس های بزرگ تشکیل می داد و کلاس هایش لیست انتظار داشت. خودش می گفت هیچ یک از اساتید اجازه ندارد دینی را تبلیغ کند وگرنه باید با دانشگاه خداحافظی کند. خیلی حرف ها می زد ولی من دیگه اصلا حال ندارم تا برای شما بگویم. فقط این که یه بنده خدایی می گفت این آقای پروفسر از اون ادم هایی است که آدم باید اسمش را کنار برنامه ی کاری اش بنویسد تا و قتی برنامه اش را دید زد اراده اش قوی شود.

 

                                                     

نظرات 5 + ارسال نظر
میلاد جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:58 ب.ظ http://mirror

مرز در عقل و جنون باریک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است

فرهاد.آیینه جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:04 ب.ظ http://mirror.blogsky.com

سلام...خیلی کم پیدایی...خب تقصیر منه...حق داری...الن که دارم اینو می نویسم اومده بودم پست جدید بذارم که دیدم تو گذاشتی...اگه ۷ دقیقه زودتر می اومدم من پست می دادم... ولی مثل اینکه تو دستمو خوندی و زودتر اومدی...
یک سری چیزهایی هست که می خوام بهت بگم... می تونی با یه چشمت بخونی و با یه چشم دیگه بدی بیرون... یا نه می تونی بپذیریشون... یا هر دو...قسمتیش آره قسمتیش نه... من وقتی می خوام پست بدم اول رو کاغذ می نویسم بعد تایپ و بعد ارسال... بین نوشتن رو کاغذ و تایپم حدود ۲ روزی فاصله می ذارم تا اگه چیز جدیدی به ذهنم رسید بنویسم و یا احیانا اشتباهاتم رو تصحیح کنم... بین تایپ و انتشار روی وبلاگ هم ۱ روز صبر می کنم... تو هم اگه این کارو بکنی...اول انکه از غلط های املایی که نمیشه گفت چون املا ها رو حتما بلدی...اما از غلط های تایپیت کم میشه... بعد اینکه به لحن مورد نظرت در پست مورد نظر می رسی... مثلا تو این پست خیلی لحن گفتارت عوض میشد... متوجهی دیگه چی میگم... و تو نوشتن پیشرفت خاصی می کنی... بعد از اون پیشرفت ... تو فکر کردن پیشرفت می کنی... و بعدشم یه اتفاقای دیگه ای می افته که نمی خوام بگم و می خوام بذارم اگه خودت دوست داشتی بهش برسی...
اگه درست خونده باشم این پروفسور ساشادینا باید آدم جالبی باشه ها... یه ترتیبی می دادی ما هم میدیدیمش خوب می شد... ولی خب سر راه زندگی هر کسی افراد مختلفی قرار می گیرن دیگه... تا قسمت چی باشه...

رسول جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:20 ب.ظ http://totanj.blogsky.com

دوستان هماهنگی کنند ببینن می تونن از این پروفسور دعوت کنند که به جلسه هفتگی ما بیایند... هو آقای محمد امین با توام. حتما باید اسم ببرم!! فرهاد تو هم که دست اندر کاری یه فکر بکن. کار جالبی میشه!!

احمد جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:17 ب.ظ http://www.mirror.blogsky.com

عجب پروفسور باحالی بود...
نمیدونم تانزانیا کجاست ولی مطمئنم زیاد از این پروفسور را نداره شاید هر ۲۰ سال یه بار یه همچین آدمی به دنیا بیاد (البت تو جهان سوم)

محمد مهدی شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:16 ب.ظ

من هم علاقه مندم که ایشون رو ببینم.
راستی محمد امین... اگه خواستی امضا جمع کنی(!) برای دعوتش پایه ایم ها!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد