بی بیب...

های...

داشتم با خودم فکر می کردم: نباید برای هیچ چیز عصبانی بشم... نباید حرص بخورم... نباید اعصابمو خرد کنم... اما همین که یه ذره گذشت فهمیدم که من برای همین موضوعی هم که داشتم بهش فکر می کردم در حال اعصاب خرد کردن بودم... و افتادم تو یه دوری که نتیجه اش این شد: اصلا اعصاب واسه خرد شدنه دیگه... اعصاب هست که خرد بشه... داغون بشه... به هر حال...

یه پیشنهاد بهتون می کنم... انجام بدین ضرر نمی کنید... آقایی هست به نام مورفی... این آقا شاخیه واسه خودش... یعنی بود... چون الان دیگه اون دنیاست و نمی دونم اونجا هم تونسته شاخ بازی در بیاره یا نه... یه سری قانون داده بیرون به اسم خودش... قوانین مورفی... شرط می بندم وقتی این قانون ها رو میداده بیرون خودش هم نفهمیده داره چی کار میکنه... اون این قوانین رو واسه محیط کار مطرح کرد... اما اگه یه کم دقت می کرد می دید که لحظه لحظه ی زندگیش داره از این قوانین تبعیت می کنه... یکیش اینه: دستگاهی که امکان faultشدن براش وجود داشته باشه... باید گفت که در غیر منتظره ترین لحظات که ما حتی فکرش رو هم نمی کنیم fault  می کنه... این هر روز داره اتفاق می افته... یه کم فکر کن...

دیگه نه حال دارم نه اعصاب نه فکر و نه مغز و نه هیچ چیز دیگه ای... من یه روحم...البته نه از نوع سرگردان... بلکه یه روح احمق...  

   بای...

مزخرفات( دقت کنید الف و ت نشانه ی تانیث است)

سلام... امروز ۳ شنبه... ۲ ساعت دیگه امتحان آز شیمی داریم و من دارم این پست رو مینویسم... فردا هم امتحان کتبی (بی) تربیت بدنی داریم... و من همچنان بی خیال روزگار... کار خودم را می کنم... امروز صبح اتفاق عجیبی افتاد... سر کلاس شیمی... این جماعت سر کلاس شیمی هیچوقت نمیومدن جلو بشینن... خیلی گیج شده بودم و در عین حال عصبانی بودم... گذشت و گذشت و ما به درس گوش دادیم... تا اینکه آخر کلاس بود که فهمیدم قضیه از چه قراره... زیپ شلوار جناب استاد م. بازه... و چشاشون داشت از حدقه می زد بیرون... قبلا که ازشون متنفر بودم... حالا دیگه می خواستم سر به تنشون نباشه... از کلاس زدم بیرون... رفتم و نشستم روی برفهای جلوی در... عین دیوونه ها... و شروع کردم به فکر... احساس می کنم که ترم یک تموم شد و از نظر درسی به من چیزی اضافه نشد... هیچ اهمیتی نداره... اهمیتی نداره... خسته شدم... از همه چیز... از همه کس... این دنیا نه جای من است... دنیای دیگری باید...( مطلب پایینی رو هم بخونید... اگه دوست داشتید...)

آغاز راه...

سلام... خیلی وقت بود که می خواستم بنویسم ولی دستم نمیومد...

- اینو به بعضیا گفتم...حالا وقتشه که به همه بگم... مارتین لوترکینگ: مانند مار هوشیار باش و مانند کبوتر ساده...

- خدا با گچ سفید داشت به فرشته هاش درس میداد... دوتا خط موازی کشید... و گفت: دو خط موازی هرگز به هم نمی رسن... الا در بینهایت... اون موقع فرشته ها نفهمیدن منظور خدا از این درس چی بود... تا اینکه... خط بالایی نگاهی به پایین انداخت... پایینی نگاهی به بالایی انداخت... و عاشق هم شدن... خدا ادامه ی درس رو نگفت... کدوم بینهایت؟... بینهایت کجاست؟... توی کلاس همهمه شد... فرشته ها داشتن با هم بحث می کردن که خدا به ادامه ی بحثو درگیری خاتمه داد... : بینهایت یعنی پیش من... همه ساکت شدن... به قول کورش خفه کار کردن... دو خط موازی در بینهایت به هم میرسن... اگه بتونن به بینهایت برسن... قصه ی عشق حقیقی همینه... می خوام از فیلمی که تا حالا نمی دونم چند بار دیدمش بگم... گلادیاتور... عشق ماکسیموس به خونواده اش زمینی نبود که روی زمین هم بهش برسه... اون برای خدا... برای آزادگی و برای دلش می جنگید... برای فطرتش... و در راه آرمان هاش کشته شد... و خدا پاسخش رو داد... و اونو تو دنیای دیگه برد به همون باغی که همسر و پسرش منتظرش بودن... می خوام بگم که عشقهای حقیقی توی این دنیا به انجام نمیرسه... فقط یکیست که سرانجام ما به دست اوست... اونم خداست... ماکسیموس... مجنون... فرهاد... و کسای دیگه ای که الان اسمشون به ذهنم نمیرسه... زندگی بی معناست اگه هدفی نباشه... و هدف فقط یکیست... رسیدن به خدا... بعدش اون همه چیز میده... هر چیزی که تو این دنیا می خواستیم و بهش نرسیدیم... دنیا بی ارزشه... هیچ چیزی نداره... غیر قابل تحمل... زندگی میکنم چون خدا گفته وگرنه دلیلی واسه زنده بودن نیست... خدا گفته... کارهایی رو که گفته انجام میدیم... و میمیریم... همه مون... و فقط یادیه که ازمون به خاطر کارهای خوبمون می مونه...البته اگه انجام داده باشیم... و نه تنها یاد اون کارها می مونه... بالاتر از اون خشنودی خداست... اصلا حال و حوصله ی جواب دادن به نفهم ها رو ندارم... می دونم که باید جواب داد... ولی من نمی تونم... زیدان حرف قشنگی زد که حرف دل من هم بود: تا حالا می خواستم رضایت همه رو جلب کنم... اما میبینم که دیگه نمیشه... می خوام برای خونواده ام زندگی کنم...  می خوام برای آخرتم زندگی کنم... هیچ کس منو به خاطر خودم دوست نداره... همه منو به خاطر کارهایی که می کنم دوست دارن... من این دوست داشتن رو نمی خوام... می خوام معمولی زندگی کنم و به خونواده ام برسم... دیگه ادامه نمی دهم... این بود حرف های زیدان... مردی که مرد بود و ایستاد... و تا آخرین لحظه برای شاد کردن مردمی که هموطنش نبودن جنگید... چون فقط می خواست مردم رو شاد کنه... اما حالا... میبینه که دیگه فایده ای نداره... چون دیگه به خودش تعلق نداره... ایمانش داره از دست میره... پس دیگه ادامه نمیده...

- کاری نمی تونم بکنم جز طلب آمرزش برای گناهان... و دعا برای...

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دگیر بباید ساخت وز نو آدمی

ای دوست...(۱.۲)

سلام...

- آقا این روزا خیلی سرم شلوغه کمتر پست می دم...

- بچه های دانشگاه جلوی ما سه دسته اند: برقی ها و مکانیکی ها به ما میگن دکتر و خوب حساب ویژه ای رو ما باز کردن اما نمی دونن که خبری نیست...عمرانی ها دو دسته اند...اونایی که با ما نیستن به ما میگن مهندس که خب این هم واسه اینه که فکر می کنن ما خیلی خرخونیم و از این چیزا...ولی اینا هم کور خوندن...اما دسته ی سوم که بروبچ عمران-آبفا هستن(بابا این آبفا رو یاد بگیرین کلی کلاس داره...یه جا بگی آب و فاضلاب کلی بهت می خندن ولی اگه بگی آبفا اونوقت تازه فکر می کنن یه چیزی حالیته)...بروبچ به ما میگن گوله(گلوله)...این اسم از کجا رو ما گذاشته شد داستان داره...قضیه از اونجا شروع شد که امتحان (بی)تربیت بدنی داشتیم...۱۰ دور دور زمین فوتسال...آقا ما کله مونو انداختیم پایینو بلا نسبت شما عینهو کانگورو دویدیم...وقتی تموم شد یهو چشام سیاهی رفت و افتادم زمین... بلند شدم دیدم که ...!!!...آقا من ۱۰ دورو تو ۳ دقیقه و ۲۰ ثانیه رفته بودم...حالا این در صورتی بود که رکورد قبلی مال خودم بود ۴ دقیقه و ۳ ثانیه...این شد که ما شدیم گوله...البته دلایل دیگه ای هم داره که الان وقت ندارم بنویسم...

- ای دوست...

برخیز و گاهی عشق را دعوت کن ای دوست          بنشین و با من – با خودت – خلوت کن ای دوست

بی پرده باش و لحظه ای عریانیت را                      با حیرت آیینه ام قسمت کن ای دوست

مانند راز یک معما سختی – اما                           این راز را بگشا مرا راحت کن ای دوست

لیلای شبهای خیابان گردی ام باش                      یادی هم از اندوه مجنونت کن ای دوست

تا عزلت دلتنگی ام پایان پذیرد                             از وسعت بی رنگی ات صحبت کن ای دوست

یک شهر با من دشمن اند اما فقط تو                    با من به پاس دوستی بیعت کن ای دوست

یا نه تو هم مانند آنهای دگر باش                     در انهدام روح من شرکت کن ای دوست! 

پاینده باشید...(پایان ۱.۲)

میرم از شهر فرشته های زشت

 

دلمو تو چمدونم میذارم ، گلدونای گلمو بر میدارم

برای ادامه ی این سرنوشت ، میرم از شهر فرشته های زشت

شهری که تو دود کینه ها گـُمه ، لب آدماش چه بی تبسمه

توی دست هر دقیقه خنجره ، غنچه ی ترانه اینجا پر پر ه

از غربتی به غربتی وقتشه که سفر کنم

وقتشه این آواره رو دوباره در به در کنم

وقتشه که جا بذارم خاطره های تلخمو

وقتشه از این جا برم ، وقتشه که خطر کنم

دنبال یه باغچه ی صمیمی ام ، دنبال اون حسّای قدیمی ام

حس بو کردن بارونِ بهار ، گم شدن تو عطر خاک بی قرار

برگای تقویمُ اونجا می شمارم ، گـُلامو تو خاکِ اون جا میکارم

خاکی که اگرچه خاک خونه نیست ، اما توش دغدغه ی زمونه نیست

از غربتی به غربتی وقتشه که سفر کنم

وقتشه این آواره رو دوباره در بدر کنم

وقتشه که جا بذارم خاطره های تلخمو

وقتشه از این جا برم ، وقتشه که خطر کنم

«یغما»

آغاز

« دوستت دارم » را

شعری تازه سروده ام

و محبت را

کاخی دوباره بنا نهاده ام

و انسان را

بارویی عظیم پی افکنده ام

تا نگویند

- این فرومایگان -

عاشقی را ٬ به سر رسیده زمان

روز را تعریفی دوباره می کنم

و شب را

معنایی دیگر می دهم

و سخن را

طنینی متفاوت می بخشم

تا نگیرند

- این همیشه خرده گیران -

که بدعت را ٬ دگر نمانده زمان

صداقت را غزلی دوباره خواهم گفت

و دوستی را

ارجی فزون خواهم نهاد

و حقیقت را

ستایشی دو چندان خواهم کرد

تا بدانند

- این هیچ ندانان -

کآفتاب را ٬ نتوان کرد نهان