غم جدایی یار چه شیرین است...(۱)

                                                      ...به نام خدای زیبایی ها...

پرنده چی کار می کنه؟...خب معلومه پرواز می کنه...با چی؟...خب با پر دیگه...ولی اگه پاهاشو ببندن چی؟...اوووم...نه...دیگه نمی تونه پرواز کنه...ولی بازم پرنده است...چون هنوز قلب داره...چون هنوز هست...چون هنوز نپوسیده که خاک بشه و پودر بشه و سنگ بشه...هنوز پرنده است...و قلبش میتپه به امید یه روزی که یه کسی بیاد و بندها رو از پاهاش باز کنه...ولی این قلب پرامید تا کی میتونه تحمل کنه؟...چی باعث میشه که این امید توی وجودش زنده بمونه؟...ولی وقتی ناامیدی جای امید رو گرفت...اونوقته که اولش فقط گریه می کنه...ولی یواش یواش ناامیدی توی تک تک پرهاش نفوذ می کنه...و آخر کار...از غصه دق می کنه...می دونی چرا؟...اون اصلا واسه این دق نکرد که پاهاش بسته س و نمی تونه پرواز کنه...واسه این دق کرد که دید هیچ کس به فکرش نیست...دید که تو این دنیا قلب کوچیک اون جایی نداره و زیر پاهای بزرگ ولی آزاد آدما له میشه...واسه این دق کرد که دید چیزی که تو این دنیا ارزش نداره قلبه...

قلبا رو آسون میشه بدست آورد ولی وقتی به دست آوردی...حفظ کردنش کاریه که از هیچ موجودی برنمیاد...مگر اینکه خدا کمک کنه...قلب خیلی زود میشکنه...ولی وقتی شکست...دیگه مثل اولش نمیشه...اون موقعه که خدا از گناه شکوندن قلب نمی گذره...عرش خدا می لرزه...و خدا قول داده که جواب قلب شکسته رو میده...ولی چه وقت؟...خداجون ممکنه تو این قدر دست رو دست بذاری که اون قلب شکسته...له بشه و پودر بشه و نیست بشه...تو قلب نیست شده رو چطور مثل اولش می کنی؟...خداجون تو چطور اجازه میدی که قلب شکسته ای این همه مدت درد و رنج بکشه؟...می خوای امتحانش کنی؟...ولی آخه ظرفیت آدما کمه...تو این جور امتحان ها نمره ی قبولی گرفتن کار هر کسی نیست چه برسه به نمره ی بالا...خداجون چراباید بذاری قلب شکسته ای اینقدر درد بکشه تا ناامید شه...مگه چند تا آدم با ظرفیت وجودی علی هست؟...ها؟...با تو ام خدا جواب بده...چه بلاهایی که سرش آوردن ولی قلب اون با تو بود...من که مثل علی نیستم...نمی خوام هم باشم چون تحمل اونطوری بودن و ظرفیت و لیاقتش رو ندارم...ای خدا به خدایی خودت قسم اگه راهی باز می کردی تا از این دنیا خلاص شم با کله می رفتم...ولی حیف...با کله رفتن فایده نداره...باید با قلب رفت...قلب شکسته رو هم که خدا گفته جواب میده...ولی جواب نمیده...دقت کردی همیشه قلب های صاف زودتر می شکنه...اونایی که قلبشون صافه چه گناهی کردن؟...خدای من به من خیلی کم جواب میده...شاید خدای شما به شما جواب بده...من هر طرف رو نگاه می کنم اونو میبینم و صداش می کنم ولی اون جواب نمیده...

خداجون حتی اگه جواب هم ندی باز هم دوستت دارم... حتی اگه تو منو دوست نداشته باشی...حتی اگه جام ته جهنم باشه...حتی اگه تموم دنیا جلوم واستن...بازم میگم...

دوستت دارم...(پایان ۱)

سوالات یک مغز گیج...

سلام...

راجع به موسیقی می خوام بگم که...

*موسیقی آدم رو از فکر کردن باز می داره یا آدم رو به فکر فرو می بره؟...

۱.به فکر فرو می بره...۲.از فکر کردن باز می داره...۳. هر دو... ۴. هیچ کدام...

می دونم بابا تست استاندارد نیست...شما به جواب همین تست غیر استاندارد فکر کن...

اگه جواب گرفتی به ما هم بوگو...

**یه سوال دیگه...

آدم می تونه طوری زندگی کنه که دلش صاف و کوچیک بمونه ولی فکر و عقلش بزرگ بشه؟اگه جوابت مثبته ...چطوری؟

سوالای دیگه ای هم هستند که یواش یواش حسابشون داره از دستم خارج میشه...

فکر کنین ببینین جواب دارین واسه سوالای این مغز گیج... 

شاد باشین...

برداشت آخر...

سلام به همه ی دوستان...

افلاطون گفته: آدمی با عشق های نسبی یه عشق مطلق دست می یابد...

چند تا توصیه:

۱. به حرف های آقای ط. که تو جلسه هفتگی قبل زده شد خوب فکر کنید...

۲. مناجات خمس عشر رو یک بار با دلتون بخونید و باز هم فکر کنید...

۳. و دیگه از عشق نخواهم گفت... چون سخن عشق ناگفتنی است... چون هر کس باید به اندازه ی درک و فهم خودش از عشق برداشت کنه... ظرفیت ها و قدرت درک آدمها متفاوتند... نمی نویسم تا رسول ها  و سید علی ها  و پیام ها و علیرضا ها از این موضوع برداشت های خودشون رو به بقیه ای که هنوز مخشون آکبنده تحمیل نکنن... هر کس باید خودش فکر کنه... اندازه اش مهم نیست... مهم اینه که خودت به یه چیزایی برسی...

۴. و موضوع آخر این پست من برای فکر کردن ...این آیه هاست:

 ان فی السموات و الارض لایات( اشکالش اینجاست) للمومنین...سنریهم ایاتنا فی الافاق و انفسهم...افلا تعقلون؟...

چرا کم فکر می کنیم؟... و بعضی مون اصلا فکر نمی کنیم؟؟... آخرش یه مدرکه که شاید به هیچ دردمون نخوره... اندیشه... فکر...درد... و عشق...مرد با این هاست که بزرگ میشه... نه با چیزای دیگه...

شاد باشین...

سلام

بین دونماز بود که یکی از مسئولین مدرسه میکروفن را گرفت و گفت یکی از اولیا امکانی فراهم کرده تا یک استاد خارجی که به ایران آمده بیاید مدرسه ما. اولش یه کوچولو تعجب کردم. پیش خودم فکر کردم لابد می خواهد بیاید ببیند که مدرسه های ایران چه شکلیه.

فردا در نمازخانه نشسته بودیم و من به اطرافیانم نگاه می کردم. یکی می گفت :

- اقا مگه نمی گن که ورود افراد اهل کتاب به مسجد حرام است.

دیگری- بابا اون حکم مسجد. این جا که نماز خونه است

اول مجلس یکی از بچه ها که به حق در قران خواندن یه سرو گردن از بقیه بالاتر بود شروع کرد خواندن:

اعوذ بالله من الشیطان رجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

............

....................

انک لعلی خلق عظیم

...............

صدق الله العلی العظیم

بعد اون اقای اولیا اومد و توضیحاتی داد:

پروفسر ساشادینا از دانشگاه ورجینیای آمریکا تشریف اورده اند و مدت کوتاهی در ایران خواهند موند.

وبعد شروع کرد به تعریف آشنا شدنش با او:

رفته بودم جمکران که یک مجله ای به نام خورشید مکه در آنجا به دستم رسید. مجله را بدون این که بخوانم انداختم پشت ماشینم. دو هفته بعد و قتی دچار بی خوابی شدم صفحات مجله را ورق می زدم که به مصاحبه ای با همین اقای پرفسور رسیدم. این مصاجبه خیلی مرا جذب کرد چرا که و قتی  از او پرسیده شده بود که بزرگترین افتخار شما چیست گفته بود : این که از نه سالگی روضه خان امام حسین (ع) بوده ام . این آقای ولی ادامه داد که به او یکی ایمیل زدم. فکر نمی کردم که جواب بدهد ولی جالب این که خیلی زود جواب داد. می گفت بعد ها از خود پروفسر شنیده که او ایمیل هایی را نمی شناسد باز نمی کند ولی وقتی ایمیل او را دیده خیلی اتفاقی باز کرده و زود هم جوای داده.

حالا دیگه نوبت به خود پروفسر رسید. مغزم را آماده کرده بودم که انگلیسی بشنوم ولی وقتی شروع کرد به حرف زدن دیدم که فارسی را بهتر از من حرف می زند. گفت : من اهل تانزانیا هستم. در خانواده ای فقیر و تهی دست زندگس کردم. پدرم را در کودکی از دست دادم و مادرم با خیاطی خرچ تحصیل ۸ کودکش را فراهم می کرد . برایمان تعریف کرد که به ایران آمده و به مشهد رفته و تحصیلات حزوی را تا رسیدن به حکم اجتهاد ازًاقای میلانی دریافت کرده. می گفت همزمان در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته ی ادبیات فارسی تحصیل کرده. و البته خیلی چیز های دیگه هم گفت که من دلم می خواهد برای شما بگویم.می گفت دوستانش در ایران به او خیلی کمک می کردند و با آنها حافظ وسعدی می خوانده و زبان فارسی را تمرین می کرده. از داستان سفرش با همسرش به ایران برایمان گفت . از این که مردم اصرار می کردند که برای صرف ناهار بیایید منزل ما . می گفت که من چهل سال است که به ایران می ایم و سرس می زنم ولی در این چهل سال نکته ی منفی ای دیدم وآن اینکه هر دفعه از خونگرمی ایرانی ها کاسته می شود  {و فاصله ی ادم ها با هم بیشتر می شود} او فکر می کرد علت این امر باید مشکلات اقتصادی مردم باشد {ولی من به شخصه این طور فکر نمی کنم}. او به ۸ زبان زنده ی دنیا مساط بود و در حال اموزش ایتالیایی نیز بو. او جزو بیست استاد برتر دانشگاه ورجینیا بود. او از آن استادانی بود که کلاس های بزرگ تشکیل می داد و کلاس هایش لیست انتظار داشت. خودش می گفت هیچ یک از اساتید اجازه ندارد دینی را تبلیغ کند وگرنه باید با دانشگاه خداحافظی کند. خیلی حرف ها می زد ولی من دیگه اصلا حال ندارم تا برای شما بگویم. فقط این که یه بنده خدایی می گفت این آقای پروفسر از اون ادم هایی است که آدم باید اسمش را کنار برنامه ی کاری اش بنویسد تا و قتی برنامه اش را دید زد اراده اش قوی شود.

 

                                                     

برخورد از نوع چندم...

به نام آفریننده ی زیبایی ها

به تمام دوستان و همراهان سلام عرض می کنم.در ابتدا لازم به ذکر است مسئولیت مطالعه و عواقب مطالعه ی این این مطلب و تاثیرگذاری آن بر خواننده، به لحاظ شرعی و اخلاقی، بر عهده ی شخص خواننده می باشد و اینجانب هیچ گونه مسئولیتی را پذیرا نیستم. چنانچه حدس می زنید مطالعه ی این سلسله مطالب که در آینده نیز ادامه خواهند داشت برای شما مناسب نیست، لطفا مطالعه نفرمایید.

0.مباحث مطرح شده در این قسمت تماما نظرات و عقاید شخصی اینجانب می باشند، لذا بنده هیچگونه ادعایی جهت دقیق و لازم و کافی بودن مطالب زیر نمی نمایم.برخی از جملات نظر کارشناسان و صاحب نظران است که در این صورت ذکر خواهد شد.

1.در این سلسله مطالب، بحث به طور خاص در مورد جنس خودی(یعنی پسران) بررسی می شودو تمام مطالب در همین راستا خواهند بود.

2.طبق نظر روانشناسان، به طورعام پسر ها در سن 18 الی 21 سالگی، در درون خود احساس خاص، کاذب و عجیبی پیدا می کنند. مثلا ممکن است مدتی نسبت به دختری ابراز علاقه کنند و پس از مدتی متوجه شوند که واقعا او را دوست ندارند. این پدیده بسیار شایع می باشد. در این حالت پسر دو راه پیش پای خود می بیند: یکی اینکه به سراغ فرد دیگری برود و دیگر اینکه از هر چه دختر است متنفر شود. که درصد بالایی راه دوم را پیش می گیرند.

البته تعدادی هم هستند که به هیچ وجه به سمت جنس مخالف کشیده نمی شوند که به صراحت اعلام می کنم که اصلا آدم نیستند و باید خود را به پزشک متخصص نشان بدهند.و تعدادی هم منتظر می نشینند تا ببینند خداوند چه تقدیری برایشان در نظر گرفته است.

3.اما چرا پسرها به دختر ها می اندیشند و برخی به دنبالشان هستند؟این سوال را یکی از دوستان در وبلاگ خود مطرح کرده بود. فقط می توان به نتایج ناقصی از بررسی ها دست پیدا کرد: جهت پیشبرد اهداف جنسی و جسمی، جهت پیشبرد اهداف روحی و عاطفی، جهت رسیدن به خدا!، همه ی موارد........

( نه این تست نیست، شانسی این جوری شد)

در شماره ی 4 به تفصیل به این مورد می پردازم.

4.در زندگی هر پسری، زمانی پیش می آید که وی با خلائی مواجه می شود. و شاید هم خلا نباشد.(تغییر لحن از سوی نویسنده)

بذارید بحثو اینطور مطرح کنم: آیا شده که تا بحال به کسی برخورد کنی که حسی تو مغز و قلبت بگه که خدای من، خودشه.این همو فرشته ی نجاتیه که خدا برای من فرستاده.نمی دونم متوجه میشی چی میگم یا نه؟! بستگی داره چقدر به خدا احساس نزدیکی کنی. ممکنه برخورد اینطوری باشه: من می خوام به خدا برسم .تو می خوای به خدا برسی.پس چه بهتر که با هم به خدا برسیم.

این طوری یه پله اون به تو کمک می کنه و یه پله تو به اون.ممکنه اصلا متوجه نشی که چطوری داری توی زندگیت پیشرفت می کنی. مثالی رو که در چند جمله ی آخر زدم در چند مورد اطرافم بررسی کردم.دیدم که چطور مرد و زن توی زندگی برای هم تلاش می کنن. و خودشون هم نمی فهمن که چطوری همه کاراشون درست میشه. دلایل این زندگی موفق هم اینهاست:دل و نیت پاک ، عشق و ارتباط بین دو نفر ، هدف مشترک.

برگردم به بحث اصلی:ما نمی فهمیم که اون فرشته چه وقت، چطور و روی چه حسابی پیش روی ما قرار می گیره. موضوع دیگه ای که هست اینه که اونا گاهی به هم نمی رسن. که این هم خودش حکمتی داره که فقط خدا می دونه و بس و شاید هم یه امتحان بزرگ باشه از طرف خدا!

5.همون دوستی که سوال مورد چهارم رو مطرح کرده بود راجع به عشق نوشته بود که در مورد اون هم توضیحکی میدم:

بازم می رم سراغ خدا.به نظر من عشق یعنی دوست داشتن.نه دوست داشتن معمولی. عشق یعنی «بدی بدون اینکه بخوای» . و یعنی همون کاری که خدا می کنه. می ده بدون اینکه بخواد. همون کاری که مادر با درجه ای بسیار بسیار بسیار پایین تر نسبت به خدا انجام میده.پس عاشق می ده بدون اینکه بخواد. هر وقت توی عاشقی کم آوردی از عاشق ترین یعنی خدا کمک بخواه. حالا برم سر عشق دختر و پسر نسبت به هم. این عشق هم میتونه دلیل عقلی داشته باشه، هم اینکه حسی باشه و درونی. اما مهم ترین قسمت بحث اینه که باید دوطرفه باشه. این خیلی مهمه، خیلی بیشتر از اون خیلی ای که تو توی ذهنت تصور کردی. دقیقا این عشقیه که می تونه باعث پیشرفت هر دو طرف در زندگی دنیا و آخرت باشه و بالعکس.

این اولین تیریپ عشق دختر و پسر بود .که به نظر من درست ترین، قشنگ ترین، لذت بخش ترین و در کل بهترین تیریپشه. در مطلب بعدی راجع به یه تیریپ دیگه از عشق بین دختر و پسر توضیح می دم که بعضی دنبال اون تیریپش هستند.(ببخشید اگه یه کم تیریپ تو تیریپ شد!!!)

و برای اینکه بد قولی نکرده باشم ...اینم یه شعر از سهیل محمودی...

 ای غم انگیز ترین خوشحالی!                                من و عشق تو و دستی خالی

ای شدیدا همه ی هستی من!                              رمز ایمان و تهی دستی من

تویی آن کشمکش هر روزه                                    لحظه ی پر تپش هر روزه

من و یک جاده ی چشم به راه                                جاده ای از شب، تا خلوت ماه

آخرین خانه ی این جاده تویی                                 اتفاقی که نیفتاده تویی

کفشهایم که پر از خستگی اند                              نقشی از نوعی دلبستگی اند

دستهایم که نیاز آلودند                                        همه ی عمر به سویت بودند

باز هم باش و فداکاری من                                   آرزوهای مرا یاری کن

تو غریبانه تر از روح منی                                      بی نصیبانه تر از روح منی

مثل تو پنجره ها دلتنگند                                      همه ی منظره ها دلتنگند

بی تو جنگل همه جایش قفس است                     گل-اگر خرده نگیری-عبث است

آسمان زندانی خط خطی است                            زندگی پایانی خط خطی است

با کلید نفس گرم تو بود                                       قفل قلب من اگر نرم تو بود

ای بهاری که چنین آرامی                                    شاخه در شاخه همه ابهامی!

من و این راز گشودن از تو                                    با همین شعر سرودن از تو:

آسمان لحظه ی تنهایی تو                                   ماه آیینه ی زیبایی تو

کهکشانها که درنگی دارند؛                                  پولک رنگ به رنگی دارند؛

هر یک آذینی تاری از موت                                    یک گل تازه به کنج گیسوت

در شب شعر نگاهت ای دوست!                           مانده ام، چشم به راهت ای دوست!

لب تو نقطه ی آغاز وجود                                     ابرویت منحنی بود و نبود

در شب خالی دریا و درخت                                  موج گیسوی تو طوفانی سخت

شب تو، تجربه ای رویایی                                    آخرین فرصت استثنایی

می رسم، می رسم آخر یک روز                           به تو- آری- به تو ای عشق هنوز!

شاد باشین...

آزادگی

پشّه ای در استکان آمد فرود

تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود

کودکی - از شیطنت - بازی کنان٬

بست با دستش دهان استکان!

پشّه دیگر طعمه اش را لب نزد

جست تا از دام کودک وا رهد.

خشک لب٬ می گشت٬ حیران٬ راه جو

زیر و بالا٬ بسته هر سو٬ راه او.

روزنی می جست در دیوار ودر

تا به آزادی رسد بار دگر.

هر چه بر جهد و تکاپو می فزود

راه بیرون رفتن از چاهش نبود

آنقدر کوبید بر دیوار سر

تا فرو افتاد خونین بال و پر

جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ٬

لیک آزادی گرامی تر٬ عزیز.

فریدون مشیری / از دیار آشتی

سیب زمینی!!!

قبل از اینکه بگم یک شنبه سر کلاس نقشه کشی چه اتفاقی افتاد، اول باید یک خرده در مورد استادمون توضیح بدم:

- سن: 50-60 سال ... ــ

- شیک و خیلی مقرراتی ... ــ

حساس به صحبت کردن سر کلاس و ورود و خروج بچه ها و هر گونه صر و صدای خارج از کلاس... ــ

توجه به حقوق دیگران در کلاس ... ــ

(مثلا یک بار نیم ساعت در مورد فرق انسان و حیوان! برامون صحبت کرد تا به ما رعایت حق و حقوق یاد بده.)

کلاسمون 4 ساعته که به دو تا 1.30 تقسیم کرده و یک break  هم اون وسط بهمون میده تا تلف نشویم. قسمت اول کلاس رو شرکت کردم. 10  دقیقه زودتر break  داد و انتظار داشت از اون ور هم خودمون 10 دقیقه زودتر بریم سر کلاس. سرم گرم کاری! بود. رفتم بالا دیدم در کلاس قفله. فهمیدم که بله؛ در رو قفل کرده و کسانی که دیر کردند رو هیچ کدام سر کلاس راه نمی ده. دیگه این طوریش رو ندیده بودم. خانوم معلم تو دبستان هم این کار ور با ما نمیکردند.

یک خرده ناراحت شدم. چون از اون طرف 1.30 کلاس رو شرکت کرده بودم؛ خونه هم نمی تونستم برم و آخر سر هم برام غیبت میزد. نه راه پس داشتم نه راه پیش. از اون ور می خواستم برم سایت ابزار download ام تو کیفم بود! داشتم با sms  آمار کلاس رو می گرفتم که ، جوووون!!!!(نه منظورم این بود که عجب!!!!!). کلاس  نقشه کشی مون 3 تا دختر داشت ، هر سه شون هم بیرون مونده بودند. دیری نپایید اون یک ذره ناراحتی تو  دلم به شادی شور برانگیزی تبدیل شد. (سعید. پ هم که داخل کلاس بود و دورش زده بودم!!!)

3 تا پسر بودیم ، 3 تا دختر.

یک خرده ایستادیم تا یکی از دخترا که ما هم نمیشناختیمش رفت بزرگترش رو آورد؛ یک پسر ریقو‍! با موهای دمب اسبی هم سن و سال خودش. نمی دونم جدا با خودش چی فکر می کرد. پسره نمی توانست آب دماغ خودشو بکشه بالا ؛ اومده بود برای خانوم پا درمیونی برای استادی که اصلا در رو باز نمیکرد. اون و رفیقش  رفتن و موندیم ما 85 ایها با 1.30 وقت!!!! خوب شما جای من بودید چه می کردید؟!!!!!!

حتما مثل من، مثل پسرای خوب ازشون خداحافظی می کردید و یک "با اجازه" می گفتید و می رفتید دنبال کارتون!!!!!!!!! بالا خره تا حالا تنهایی این لحظات رو تجربه نکرده بودم و تجربه ای  نداشتم. روم هم که آنقدر زیاد نبود بگمhonies"  !!چه خبر؟؟؟!!!"

از درماندگی رفتم سایت. توی سایت بودم و هی به ساعتم نگاه می کردم؛ هی به خودم فحش می دادم که آخه من چقدر بی ... ام . 1.30 شده بود 15 دقیقه. (اگر اون جزوه ها و CD ها رو از سید گرفته بودم دیگه مثل... تو گل نمیموندم. البته از "جزوه ها و CD ها" منظورم اون جزوه هایی است که برای اول کار رایگان در اختیار مشتری ها قرار  میده نه از اون جزوه های آخر کاری ها!!!!!). با خودم فکر کردم مگه من چیم از علیرضا.م کمتره که تازگی خبر 3 شلواره شدنش بیرون رسیده بود و با پول و هزار روش دهن عمرانی ها را بسته بود که به من خبرها نرسه! (همین جا قول می دم خودم کُنه قضیه را در آورم).

دلم را زدم به دریا. رفتم دوباره جلوی کلاس و دیدم دوستم با حاچخانوما جلوی کلاس لنگر انداختن.

رفتم کنار دوستم. یک خرده گوش کردم دیدم دارن دو تا دخترا از خانواده و خواهر برادر و ... برای یارو صحبت می کنند!!! جلل المخلوق! تو 1.30 چقدر میشه قضیه رو جلو برد و با یارو خودمونی شد(حسرت اون 1 ساعت و ربع تو دلم موند)!  وسط حرفا به این اشاره شد که فلان کس المپیادی بوده و ... . برای اینکه من هم یک چیز در باره این موضوع گفته باشم ؛ جریان رفتن نفر یک المپیاد ادبیات رو به برق شریف کشیدم وسط تا یک خرده بخندیم. بحث کلا عوض شد.(بعدا که با رفیقم صحبت می کردم کلی از دستم شاکی بود که با کلی جون کندن و 1.30 سر پا ایستادن بحث رو به جاهای خوب کشونده بود و من با اون کارم همه رشته ها شو پنبه کردم.!!!!خوب این هم از معایب سیب زمینی بودن در این موارده )

 

بحث رفته بود سر بگو بخند !!!!!  که من قسمت هایی شو که قابل گفتنه که وبلاگ  filter نشه اینجا می نویسم!!!!!(البته مطمئنم این آخرین پستمه و میلاد حتما پسوورد رو عوض می کنه و به من نمیده!)

بحث سر این بود که این استادمون ترم پیش 2 دانشجو دختر داشت که همه کار ها شون مثل هم بود. ولی این دو از لحاظ ظاهر با هم فرق داشتند.یکی با حجاب و آراسته و آن یکی چسان فسان کرده و ژیگول (روشنفکر!!!). این دوتا کار خود را به استاد ارائه می دهند و اولی 16 می گیره و دوّمی 13. دومی‌ می ره پیش این استادمون و می گه:

 ما همه کارهامون عین هم است پس چرا اینقدر تفاوت نمره وجود داره؟!

استاد: شما که انقدر نقشه کشی تون خوبه پس چرا حجابتون خوب نیست!!!!!!

حالا این دو دوست ما هم تصمیم گرفتند برای اینکه پیش استاد تابلو نشوند، از جلسه بعد چادر! سرشان کنند(شاید با کلاه قرمزی رو سرشون) و از ما می خواستن با پسرای کلاس هماهنگ کنیم که قضیه خیلی ضایع نباشه.(ما هم چون نیتمون خیر بود٬ برای ترویج دین و دینداری هر کاری از دستمون برمی آمد براشون کردیم بدون هیچ چشم داشتی)

چون استاد هنوز چهره ما را خیلی خوب نمی شناخت تصمیم گرفتیم جلوش آفتابی نشیم .چون بعدا خیلی گیر اخلاقی بهمون نده؛ ثانیا از اول قسمت دوم کلاس جلوی در ایستاده بودیم و حرف می زدیم و می خندیدیم و ممکن بود شاکیانه کاری دستمون بده. آخرهای ساعت بود که در باز شد، فورا من و دوستم رفتیم اون گوشه موشه ها (تقریبا اون پشت!) ایستادیم. دوستان جدید هم پشت سر ما اومدن همونجا(ما:   آنها :) (یک کاره ها!!!). خوب اگر یکی می آمد و ما رو تو همچین جای دنج و خلوتی میدید با خودش چی فکر می کرد( حالا بیا و ثابت کن برای امر خیر اونجا نبودیم و...) . با خودم فکر کردم که جلوی استاد در بیام بهتره تا کمیته انضباطی! برای همین رفتم جلو (دوباره کلاه سرم رفت!) ، سرم را که برگرداندم سیل بچه ها را دیدم که من رو دیده بودند و تبریک می گفتند به سمت من هجوم می آوردند. یکی می گفت اسم بچه رو چی گذاشتی!‌ یکی می گفت شیرینیش، یکی می گفت شامش و تیکه های سنگین دیگه! من عرق می ریختم که منظور اینها از این حرفا چیه که بچه مذهبی ها و مثبت کلاس هم اومدن یک دستی با من دادند و تبریک گفتند. حالا بیا و درستش کن! من فقط 10 دقیقه پایانی اونجا بودم. حالشو یکی دیگه برده کاسه کوزه ها سر من شکسته بود. آش نخورده و دهن سوخته!!!!!!

این از ماجرای 1 شنبه  که نتیجه گیری اخلاقیش واضح و روشنه( آقا اگه مشکل مثل من داری زودتر برای رفع معایب اقدام کن  که شانس یک بار در خونه آدم رو میزنه؛ تازه می فهمم علیرضا.ش که داستان پرایده که براش اتفاق افتاده بود چه آه حسرتی بر دلش مانده) .بعدا برای توضیح به سعید گفتم : من آن 6 ساعت روابط اجتماعی را که دکتر شیرزاد در جلسه هفتگی اشاره کرده بودند، به انجام رساندم و حالا می فهمم چقدر روی این امر تاکید میشد.!!!