حرف های خودمانی

 

یک سری حرف در مورد خودمون دارم، حرف هایی که وقتی در مورد شان فکر می کنم سخت متعجب می شوم.

اینکه وقتی کودک ایم عجله داریم بزرگ شویم و بعد پس از مدت ها  آرزو می کنیم که کودک باشیم.

اینکه سلامتی خود را از دست میدهیم تا پول بدست آوریم و بعد دوباره پولمان را از دست می دهیم که سلامتی مان  را بدست آوریم.

اینکه با اضطراب به آینده نگاه می کنیم و حال خود را فراموش میکنیم و بنابراین نه در حال زندگی میکنیم نه در آینده.

اینکه به گونه ای زندگی میکنیم که هرگز نمی میریم، و بعد به گونه ای می میریم که هرگز زندگی نکرده ایم.

اینکه فقط در عرض چند ثانیه زخم های عمیقی در قلب کسانی که دوستشان داریم ایجاد می کنیم و بعد سال ها وقت صرف میکنیم که زخم ها را التیام ببخشیم.

اینکه مدام با خود فکر می کنیم ثروتمند کسی است که بیشترین ها را دارد و در جهت آن گام بر می داریم اما در آخر می فهمیم  که ثروتمند کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.

اینکه ...
حامد

سلام

بالله قسم دادم تو را شاید کمی رافت کنی ...
قرار است که دیگر واقعا به طور جدی شروع به کار کردن روی این وبلاگ کنیم.
ان شاء الله فردا شب حول و حواشی همین ساعت اسامی تیم موقت وبلاگ را publish می کنیم.

میلاد

یه شروع نو

وبلاگ دیگه داشت جون می داد که گفتم باید آخه به فکر یک چاره بود. خلاصه٬ دیگه دیدم یه نفری از پسش بر نمی آم ...
در نتیجه حالا داریم چهار نفری می آیم جلو ... و قول می دیم که حالا حالا ها عقب نکشیم.
اسامی افراد :
۱- میلاد
۲- پیام
۳- حامد
۴- ... (فعلا قرار نیست شناخته بشه!)

برکه (۲)

برکه، حال نزدیک تر، و پشتش سبک تر می نمود. دیگر به پشت سر نگاه نمی کرد. نم برکه در هوا حس می شد. خنکای برکه وجودش را طراوتی دگرگون می بخشید. تنها چند قدم مانده بود ...

به کناره برکه رسید. به پشت سر نگاه کرد. انگار تنها یک قدم برای بازگشت لازم بود. جهان سرسبز و شاداب پشت سر، دل فریبانه صدایش می زد. در یک لحظه پای را در برکه فرو برد. آوای دنیای پشت سر خاموش شد. دوان به میان برکه زد.

سودای درونش گویی در لحظه ای خفت. سرش را از آب برون کرد. گویی نور از صورتش چکان بود، و نه آب. قدم زنان از برکه گذشت. برکه، گویی قطعه ای از خورشید بود، که در وادی ناکجا آباد برزخ گون بیابان، خنکای مطلوبی به وجود می آورد. به پشت سر نگاه کرد. طلایی برکه، درخشش سبزفام پشت سر، که از پس مه بالای برکه، چون سرایی متروک می نمود را محو می کرد. به پیش رو نگاه کرد. راهی دراز، در پس ن، دریاچه ای بود که نور خورشید را در چشم می انداخت.میل به ماندن، با نظر بر راه بی پایان، در دلش قوت گرفت. کمرش را سفت کرد و پای در راه نهاد ...

(پایان)

آرشیو

برای اون دسته از عزیزانی که هنور بلد نیستن از آرشیو نوشته هاشون استفاده کنن باید بگم که می تونن با این آدرس همه آرشیو هاشون رو در دسترس بذارن :


http://[blog name].blogsky.com/?Date=[date]

البته التفات دارین که باید به جای [blog name] اسم وبلاگتون و به جای [date] تاریخ رو وارد کنید. مثلا آرشیو فروردین ۸۳ این جوری لینک می شه :
http://mirror.blogsky.com/?Date=1383/01

دیگه چه می شه کرد ...

واقعا ها! دیگه چه می شه کرد؟ وقتی آدم می ره می بینه طرف که استاد دانشگاهه توی خیابون از ماشین پیاده می شه و یه فحشایی می ده که تا حالا تو عمرت نشنیدی ... دیگه از بقیه چه انتظاری می شه داشت.
ما که نفهمیدیم...
در ضمن به یک کار مناسب و خانگی برای یک دختر ۲۱ ساله احتیاج داریم. ترجیحا آسان٬ با حقوق و مزایا و بدون مشغولیت ذهنی ... کسی سراغ نداره؟

برکه (۱)

از سنگینی پشتش نمی توانست راه برود؛ خسته و درمانده. پاهای برهنه اش بر سنگلاخ خصم گون کشیده می شد. قرمز خون پاهایش، رنگ ترک های تشنه را عوض می کرد. انعکاس طلایی خورشید در برکه ی دور دست چشم هایش را می زد. عطش ، بر گلویش چنگ انداخته بود.

کشان کشان به سمت زلال نورانی برکه حرکت می کرد. لحظه ای ایستاد. به پشت سرش نگاه کرد. وسوسه برگشت به دیار سر سبز پشت سر، آزارش می داد. دوباره به برکه نگاه کرد. با خود فکر کرد : « برکه، چه دور و چه زیبا ... » دوباره به پشت سرش نگاه کرد. انگار که قدمی بیش، از سبز رنگارنگ دور نشده بود. گامی دیگر به سمت برکه برداشت ...

(ادامه دارد)