یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود...غیر از خدا هیچ کس نبود...دو تا دوست با وفا بودند...همدیگر رو خیلی دوست داشتند...یکیشون بی خبر گذاشت و رفت...رفت اون دور دورا...شایدم پیش خدا...کسی نفهمید کجا...اون یکی تنهای تنها شد...تنهای تنها...از همه چیز و همه کس برید ... اما... اما اون به فکر خودش نبود...اون اونقدر رفیقش رو دوست داشت که اصلا به فکر خودش نبود...فقط آرزوش این بود که رفیقش خوشبخت بشه...اون بعد از مدتی که دید خیلی تنهاست ، فکر کرد که چه جوری می تونه یه دوست دائمی داشته باشه...یه دوستی که هر وقت خواستی باهات باشه...هر وقت هم نخواستی باهات باشه ولی کاری به کارت نداشته باشه...یه دوستی که سنگ صبور باشه...اون گشت و گشت تا کسی رو پیدا کنه ... ولی نشد... اما اون باهاش بود... و اون خدا بود... که همیشه تو قلبش بود... گاهی روی قلبش... و گاهی ته قلبش...خدا به اون گفت صبر کن... فقط صبر کن... و اون صبر کرد...روزی دوست قدیمی برگشت... اونا دوباره به هم رسیدن... اما حالا دیگه فقط دوتایی نبودن... حالا اون دو تا و خدا دوستای خوبی برای هم شدند... و خداوند عشق را آفرید...  

هیچ فکر کردیم چی کار می کنیم؟ با توام که همسنیم ... ما اول راه جوونی هستیم... همه چیز و همه کس رو ایده آل می بینیم... تو رو خدا نگو مثل پدر و مادرا حرف می زنم... نه ... من پسری هستم 18 ساله... پس با توام ... و مثل تو... ببین ما تو این سن فکر می کنیم دنیا ایده آله و همه چیز همونجوری که ما بخوایم پیش میره... و این تا انتهای جوونی که حدود 30 سالگیه هست... اون وقته که دوزاریمون می افته و می فهمیم که تو دنیا چه خبره... با خودمم چون خودمم هم همینجوری ام... ای جوون ناز و دوست داشتنی ایرونی... با تو ام که قدر خودت رو بدونی.... با توام که تو زندگیت یک جا نمونی... چرا نمی خوای اینو بدونی... که نمی تونی به هر چی بخوای خودت رو برسونی... ولی باز هم میگم با همه ی این حرف ها ، قسمتی از فکرت رو برای رویاهات بگذار... و فقط یه دعا برای همه تون می کنم... تنها نمونین...

 

اول سلام

اول به همه ی بچه های وبلاگ سلام می کنم و بچه های گل ایرونی که این وبلاگ رو می خونن.ورود خودم رو به گروه همین جا بطور رسمی اعلام میکنم.....موفق باشین...

 

اعلام وضعیت

خیلی از این موضوع ناراحتم که رمضان نصفش گذشت و به شب های قدر نزدیک شدیم، من آدم تر نشدم که هیچی ،حتی پس رفت هم داشتم و خیلی از کارهایی که در ماههای عادیش انجام نمی دادم، تو این ماه دارم تلافی می کنم.

شنبه این هفته بود که پس از دو هفته تازه کلاس فیزیکمون تشکیل شد. با اینکه از جلسه اول چیزی دستگیرم نشده بود، دوشنبه با شوق رفتم سر کلاس فیزیک و جلو برای خودم جا گرفتم. در کمال نا باوری، استاد جلوی چشمانمان به خاطر عدم توافق در ساعت تشکیل کلاس با ما خداحافظی کرد،(یک ضد حال واقعی!!!). دیگر بحث بی خیالی نبود، 4 هفته دیگر امتحانات میان ترم تقریبا از کل مکانیکی که در پیش خونده بودیم شروع می شد و ما تازه تبدیل واحدی را شروع کرده بودیم که انگار درس اول و آخرمون بود.(3 هفته مکانیک بی فیزیک) بی کار ننشستیم و به مدت یک ساعت و نیم بسط نشینی کردیم تا دوباره طرف برگرده. جواب هم داد. به قول یکی از رفیق های دودکشیمون(همانsuperman ای که سید طالب شده بود از نزدیک ملاقاتش کنه و وقتی از دور اون را با رفیق رفقاش دید حاضر نشد یک قدم جلو تر بگذاره): "ما نبض مملکتیم!!! مگه استاد می تونه برای ما ساعت مشخص کنه، ماییم که باید بگیم اون کی ببیاد به ما درس بده ". البته نفسش از جای گرم بلند میشد، حالا که الافی هاش را ماها کشیده بودیم و قرار شد سر همون وقت بیاد، کبکبش خروس می خوند.

اخبار کوتاه دانشگاه:
1.احمد بعد ازdownload کل سایت warcraft، همراه مهدی انص آن را روی سایت عمران نصب کرد.
2.طرف که با دختره همگروه شده بود بعلت نپرداختن شیر بها! از سوی طرف، از دختره جدا شد.(بی لیاقت!!!)
3.م.شیمی و هنر های زیبا به نرم تنان تغییر نام یافت.
4. آرمان یک کیف قاپ حرفه ای را از پای در آورد!(فقط نمی دونم چرا بعد از در گیری انگشت وسطی دستش را بسته بود!!!)
5. .یک رفیق سنی پیدا کردم.(برای اینکه دوستان مدام پز رفیق ارمنی شون را ندهند.)
6. استاد شیمی م.شیمی ها ماهیت واقعی خود را فاش کرد. جریان بدین گونه بود:
کلاس TA ریاضی تموم شد. در را باز کردیم که بریم بیرون، دیدیم یک فرد گلابی شکلی یا عصبانیت وارد کلاس شد و شروع کرد به گفتن این جملات:" کدوم حمالی این جا حل تمرین داشت، برید گم شید بیرون" و الفاظ رکیک دیگر و جالب اینجا بود که کلاس یارو 5 دقیقه دیگر تازه شروع میشد.

تغییر

تصمیم گرفتم که بی اجازه از سایر نویسندگان (و ننویسندگان) محترم (و صد البته غیر محترم) تغییر کوچکی در وبلاگ ایجاد کنم و اونم اینه که آهنگی به اسم وطن با شعر حسین منزوی به وبلاگ افزودم.

اخطار مهم (فقط احمد بخواند) اگر تا آخر هفته آینده مطلب ندی رمزو عوض می کنم. (البته بعدش بهت می دمش ها!)

شازده کوچولو بر نمی گردد.

تیریپ ۱ :

بعضی چیزا فقط ارزش یه بار اومدنو دارن؛ یه بار دیدن٬ یه بار شنیدن. مثل شازده کوچولو با شاه قاقم پوش و عزلت نشین می خواره اش. مثل شازده کوچولو و تجیرش که تنها هنرش محروم کردن نفس های گرم و بی صدای شهریار کوچولو از عطر گل سرخشه. مثل قصه اهلی کردن و اهلی شدن. مثل ...

اما عوضش بعضی چیزای دیگه رو اگه صد بار هم ببینی سیر نمی شی. یعنی سیر نمی شی که هیچ٬‌ اشتهات تازه گل و گشاد تر می شه و نفس هات برای دوباره دیدنشون به شماره می افته. مثل قسمت آخر نرگس. مثل حفظ پس دادن از جدول ضرب زیر نگاه های خیره و سنگین معلم سوم دبستان که اگه بزرگ تر نشی فکر می کنی که دیگه انتهای ریاضیاته. مثل سیاه کردن ورقای زندگی با سر مشق تصمیم کبری ها. مثل ...

بعضی چیزا میرن. یعضی چیزا هم می مونن. بعضی چیزا رو باید نگه داشت و بعضی چیزا رو هم باید دور انداخت. اصلا بعضی چیزا رو باید برگردوند. اما ... اما نه به هر قیمتی.

 

تیریپ ۲ :

شمایی که دوست دار شازده کوچولو هستی می ری کتاب فروشی. از قضا چشمت به جلد زرد یه کتابی می افته. روش پسر بچه ی کارتونی ای رو می بینی که با یه ببعی ناز تو یه جزیره ای وایسادن. از قضاتر چشمت می افته به عنوان کتاب : بازگشت شازده کوچولو.

چشمات دوازده تا می شه. دلت لرز بر می داره. دستت به گزگز می افته و سرت خارش می گیره. تو کنه دلت قند بارونه. دستت یواش یواش می ره که کتابه رو برداره. اما ...

به عنوان یه داداش نیمه آگاه بازگشت شازده کوچولو خونده یه توصیه ای بهت دارم : تمام پولاتو بذار تو جیب پیرهنت (یا مانتوت - البته ما اکیدا مخلص خواهران چادری هم هستیم) دستات رو تا آرنج (اگه جا نشد تا مچ) بکن تو جیب شلوارت. چشاتو محکم ببند. یه طوری که هوا هم از لای پلکات رد نشه و حس کنی الانه که چشات بترکن. در همین حال و احوالات سعی کن بدون برخورد به سایر مشتری ها و کتاب فروش و قفسه ها و ... راه خروج رو پیدا کنی. هم چی که رسیدی بیرون یه نفس عمیق بکش. چشاتو بازکن و دستت رو از جیبت دربیار. یه نفس عمیق دیگه ... حالا با حد اکثر سرعت بدو!

آز. فیزیک

یک هفته گذشته  وبالاخره دل انجمن اسلامی ها برامون سوخت که یک چتر آشنایی تو این دانشگاه بی در و پیکر برامون 4 شنبه بگذارند. دیگه داشتم قاطی می کردم، اینجا 2 جا را بیشتر بلد نبودم، یکی دانشکده فنی، یکی دیگر هم هنرهای زیبا!!!

نمی دانم چرا تو دانشگاه هر چی خبر احمد را می گیرم میگن تو سایته و داره فلان چیز warcraft  را download میکنه (اون از مدرسه سر والیبال، این هم از اینجا ) بعد میاد به من میگه حامد اصلا ازت خبری نیست! حتما هم با خودش فکر می کنه عجب خر خونیه که invisible!!!( البته باید بگم عمرانی ها یک سایت که نه یک راهرو پر از کامپیوتر با سرعت خدا جداگانه دارند و به بقیه رشته های مهندسی، گروه علوم پایه یک سایت کوچولو با سرعت معمولی اهدا کرده. چه سخاوتمند!!!)

اخیرا سر کلاس آز. فیزیک عمرانی ها یک گروه بندی صورت گرفت و از خوش اقبالی یکی از پسرها که تک افتاده بود، دست تقدیر ایشون را با یک خانوم محترم هم گروه کرد (باید بگم که من فقط شنیده ها را منتقل میکنم لذا از توضیح جرئیات بیشتر معذورم!). این آقا هم بی کار ننشست و دست رد بر این توفیقی که اجباری صورت گرفته بود زد(حالا فکر کنم از کدوم مدرسه بودنش لو رفت!):

طرف پسره: " استاد من نمی تونم با زنها کار کنم و بد یومی می آره! و ..."

استاد: " اینجا دانشگاست نه دبیرستان. دختر و پسر نداریم که. می خواهید 4 سال با هم درس بخونید و باید با هم دوست باشید و این چه مسخره بازیه"

طرف(با خود فکر میکند):" چه استاده منحرفی!"

دختره: "آه... قلبم شکست...من از پسرها متنفرم..."

البته این تکه آخر شوخی بود ولی اون خانوم جدا ناراحت شده بودند چون اینطوریش را حتما ندیده بود!

خلاصه می خواهم بگم از دو طرف نباید افتاد، نه باید 24 ساعت روبروی دانشکده هنرهای زیبا پلکید(البته من فقط یک بار برای خرید کاغذ شطرنجی برای نقشه کشی صنعتی رفتم که نگید 1 هفته  نگذشته ... و یک موقع از این هم خراب تر نشم!!!!) نه باید این مدل بود. ولی من به طرف حق میدهم چون احتمالا بار اولش بوده که در چنین موقعیتی قرار گرفته و تا به حال به دختر غریبه ای حتی سلام نکرده چه برسه بگه "honey! بیا این دو سر سیم رو بگیر تا من آمپر را زیاد کنم ببینم چی مشه لطفا!!!" بالا خره همه مثل من و سیّد نیستند که فرزانگان رفته باشند و تو نمایشگاه پروژه داشته باشند که هر وقت از مدرسه دخترونه میامدند، سر بیشترین غرفه ای که می ایستادند، غرفه ما باشد!

همینطور تقصیر دانشگاه هم است، اگر یک اردو برده بودمون اینطوری گاف نمی داد!!!!

بعد از این ماجرا ها برای اینکه یک موقع همچین اتفاقی برای من نیفتد، عزمم را جذب کردم از 5 تا دختر کلاسمون برای شرکت در مراسم 4 شنبه دعوت به عمل درآورم که نکنه یک روز چونین اتفاقی بیفته اون بره به استاده بگه:" استاد من نمی تونم با مردها کار کنم و بد یومی می آره!!!! و ..."

پ.ن: اگر می بینید من خودم مکانیک هستم و همش از عمرانی ها می نویسم چون 7 تا عمرانی  مفیدی معلومه چه گندی به کلاسشون میزنند و خبرها از کجا باید در بیاید.

می دونی الان چه ماهیه؟

دل نشین ترین آواز٬ آواز بی آواز خوان است. آواز آن گاه زیباست که آواز خوان تو نباشی... وقتی که یک نی میان تهی شدی ... وقتی که جریان صدای ایزدی را در خود شنیدی٬ وقتی آن آواز ناب و بی آواز خوان - از آن رو که آواز خوان نه کس است و نه غیر کس٬ و جوهریست والاتر - را در خود شنیدی... آن گاه به حقیقت صدای خود و آواز خود پی برده ای.

(با استفاده اندک از کتاب هشتم مراقبه ماهانه اوشو)

می دونی تو ماه رمضون با چی حال کی کنم؟

با اینش خیلی حال می کنم که توش می شه به تمام کاهایی که نمی شه کرد٬ تمام چیزایی که نمی شه خورد فکر کرد٬ بدون این دغدغه که الان قراره چیزی بخوری یا کاری بکنی ... تازه این موقع است که آدم طعم قشنگ تک تک قضاهای مامان میاد زیر دندونش ...

می دونی... نداشتن اوج داشتنه ... نداشتن نه٬ نخواستن ...

آدم وقتی که می دونه می تونه دستش رو دراز کنه - فقط شاید یه وجب دیگه - و بعد اون سیب آب دار و خوش مزه توی دهنشه اما این کارو نکنه٬ حس غریبی بهش دست می ده. کم کمک آدم یه باورایی هم پیدا می کنه. هم چین بفهمی نفهمی حس می کنه یه چیزایی هم تو اون ته مهای وجودش هست. یعنی به قول معروف حس می کنه که نه بابا مثل این که آدم شدنم اون جورایی که می گن سخت نیست ها!

اما حیف. حیف که اینا فقط فکره! بعدش آدم می شینه سر سفره افطار و دستش - بی اینکه لازم باشه حتی یه وجب دراز تر بشه - تمام خوردنی های رو سفره رو - به نوبت یا بی نوبت - قاپ می زنه و می فرسته ته اون گدار بی بازگشت ...


راستی٬ یه سوالی برام پیش اومده. یعنی چی که اون گوشه نوشته لینک دوستان ؟ یعنی فقط دوستان رو اون جا می نویسن یا دوستان رو فقط اون جا می نویسن یا همه دوستان رو اون جا می نویسن یا ...