روز اول دانشگاه با سخنرانی 6 نفر برامون آغاز شد. یک نفر را فرستاده بودند بالا که فقط در مورد مشروطی و اخراجی و ... برامون حرف بزنه. یک نفر هم برامون فرستاده بودند که بهمون حال بده و بگه فقط فنی تهران!!! حتی نماینده هم از دفتر رهبری برامون آورده بودند که به صرف افطار هم دعوتمون کرد! ولی چیزی که اونجا بهم حال داد اکثر از کارهای درخشان مکانیکی ها (رویت هلال! و موشک و ...) می گفتند و تا ذره ای از عمرانی ها .
روز ثبت نام یک نفر از بسیج دانشجویی را دیده بودم که امروز هم 3 جای مختلف دانشگاه دیدمش که دیگه به دلم شور افتاده بود که بسیج دانشجویی ...!
نمی دانم این سیاست های دانشگاه تهران چه جوریه که حتی یک برنامه نیم ساعته برای معرفی همکلاسی ها برامون نذاشت، حتی دریغ از یک آمار کوچولو که چند تا دختریم چند تا پسر. حرف های استاد کلاس هم بوی مشروطی می داد و اینکه ریاضی 1 نصفتون را می اندارند پس برید تو نصفه دیگر!
سر کلاس یک نمه دیر رسیدم و مجبور شدم پیش یک غریبه بشینم(البته 2 همکلاسی مفیدی دارم). فکر کنم شهرستانی بود. هر چی می خواستم یک راهی پیدا کنم باهاش یک رابطه کوچولو بزنم که روز اول یک دشتی کرده باشیم، مگه راه می داد. فکر کنم بهش گفته بودن که یک موقع با تهرانیها نگردی که جیزه و ... .
هم اکنون 3 روز از آغاز دانشجوییمون می گذرد و تونستم social ام را با بچه ها بالاتر ببرم. یکی رو پیدا کردم از دبیرستان دانش، یکی دیگر هم یک 1 سال پشت کنکوری بدنسازی کار کرده است که اهل حاله و فقط منتظره استاد نیاد بره به مسئولین بگه " این چه وضعیه!!!"
راستی حرف که از استاد شد، هی می ریم دانشگاه، یک استاد نیامده، هی بر می گردیم خانه. یک بار هم که یکی میاد سر کلاسمون، همون کلاس 4 ساعتست(نقشه کشی صنعتی) و فکر کنید این کلاس بعد از ظهر و شما روزه باشید!!!(تو این 3 روز فقط 2 کلاسمون تشکیل شده)
اما اتفاق بیاد ماندنی و از عجایب دانشگاه در این 2 روز، جزوه گرفتن یکی از دخترهای کلاس از یکی بچه های عمرانی مون بوده(مسعود)، مثل اینکه ظاهرا با یک رد و بدل فامیلی همراه بوده که در موقع پس دادن جزوه اسم نیز به آن انضمام خواهد شد.
به نام خدا
این اولین پستم است بعد از حدود 15 ماه دوری از جوامع وبلاگ نویسان.
ثبت نام:
روز ثبت نام دانشگاه فرا رسید، خودمونیم عجب دانشگاه خوش آب و هوایی داریم، یک بلوار که اطرافش دار و درخته، و وسطش آبی روان و دوستانی…! . همه تو این بلوار مستقر بودیم، یکی تنها رفته بود، یکی با پدر مادرش و یکی ... ، البته یکی هم مثل من پیدا می شد که با دختر خالش رفته بود!!! خوب چه ایرادی دارد یکی مثل خواهر بزرگتر همراه آدم باشد و تجارب8 ساله خود را از دانشگاه و دوستان و .. بگوید. البته اهداف عالیه ای هم در سر ما بود! مثلا می خواست یک نگاهی به دانشکده بندازه که برای دکترا اگر خوشش آمد اینجا apply کند.
خلا صه اونجا همه جور آدمی بود، : یک سری از همونجا دوشک پتو آورده بودن برای خوابگاه، یکی سیگار در آورده بود و می کشید، یکی چشمش دنباله ...!! (هنوز تو دانشگاه فنی هستیم خیلی دور نریم)
ولی یک چیزی که اونجا بهم گفته شد که خوب دقت کنم، چهره های بچه های شهرستانی بود، مثل اینکه مدتی بعد تیپ تعدادی از اینها کاملا قرار است تغییر کند و از این سر و وضع ساده به fashion ترین افرادتو تهران-با اغراق- تبدیل شوند. (همون جو گیری خودمون).
خلاصه امروز 11 مرحله از مراحل ثبت نام رو پس از 1 ساعت گذراندم تا به بهترین بخش یعنی پذیرایی رسیدم،( ان مع العسر یسراٌ) و بعد از آن به غم انگیز ترین جای ثبت نام، اردومون که قراره 1 ماه بعد برگزار شه به مکان نا معلوم!!!
مدتی بعد فهمیدم که انگار غم انگیز ترین جای قضیه موقع تحویل فرم انتخاب!واحد ها بوده که من نفهمیدم چه بلایی سرم اومده! 19 واحد!!! همراه معارف و فارسی و زبان!!!اومدیم دانشگاه یا علوم انسانی؟ تازه 3 شنبه وقت check up بدنی و سلامت بهمون دادن بریم سراغ این دکترهای تازه فارغ التحصیل شده دانشگاه تهران، ختما 2 ترم بعد هم کارمون گیر روان شناساشون می افته.
آخیش! تا حدودی 1 روز از این 15 ماه رو خالی کردم!!!
حامد.ل
از همه دوستان متشکرم!!!
حامد جون من که تلفنی بهت گفتم!؟ (نکنه این نظر رو قبل از اون تلفنه داده باشی؟!؟!)
من الان یه هفته اس منتظرم بر و بکس بلاگمون یه چیزی آپ کنن٬ اما دریغ از یه سلام!
به هر حال٬ قبولی های فعلی :
از دانشگاه بگم ... من تازه سه شنبه ثبت نام کردم و دیروز هم قبل از مراسم جشن شکوفه های دانشگاه کارتم رو گرفتم. توی شریف اگه هیچیش به درد نخوره کارتش به درد می خوره٬ البته بیشتر برای قمپز در کردن - به نقل از روزنامه شریف.
شونزده نفر از هم دوره ای های دبیرستان و دو نفر از هم دوره ای های راهنمایی رو دیدم و سه چهار نفر از دوستان دیگر رو هم دیدم.
در بدو ورود به دانشکده ما رو با کیسه آب و شیشه گلاب (نه خود گلاب) خوش آمد گفتن و بعد هم ما رو توی دانشکده گردوندن که می شه گفت بعد از دانشکده برق با کلاس ترین دانشکده شریف هستش. برای خودش یه بوستانکی هم داره که تو دانشگاه بهش می گن باغ دلگشا!
یکی از جاذبه های گردش گری دانشکده (و کل دانشگاه) هم یه دستگاه فروش قهوه است که اصولا ازش چیز قابل خوردنی در نمیاد.
بعد از آن پذیرایی گرم و نرم ما رو با نفری یه کاسه آب-دوغ-خیار خنک بدرقه کردن و توی مسجد نماز خوندیم و رفتیم سلف که ناهار بخوریم. یه جوجه خوبی بود که جاتون خالی! بعدش هم بر و بچه هایی که مشهد نوشته بودن عازم مشهد شدن و ایشالا یک شنبه صبح می رسن تهران.
همین.
اخطار : اگه حامد تا دو روز دیگه آپ نکنه می شه یه هفته و دو روز که مطلب نداده!
سلام.
دوباره وبلاگ رو راه اندازی خواهیم کرد. با همه ی اعضاء ان شاء الله.
در ضمن به مناسبت نزدیک شدن به ۳۱ شهریور شعری رو که مال یکی از دوستان است می نویسم :
آن روز که ما معبر مین می گشتیم
آن روز که ما خاک زمین می گشتیم
برخی ز کسان به سفره مشغول شدند
بازیچه ی آن٬ سفره ی این می گشتیم
آن ها به هوی کشته ی خود گشته و ما
ما کشته و جان داده ی دین می گشتیم
آن ها به میان خانه ها می خفتند
تا ما هدف تیر و کمین می گشتیم
آن ها به مقام خود همی چنگ زدند
ما مرکبشان را همه زین می گشتیم
از خیل کمرهای کسان پله زدند
ما جمله خمیده پشت ازین می گشتیم
آن ها به رسن گلوی ما افشردند
ای کاش که ما کشته ی کین می گشتیم
موفق باشید.
«میلاد»